وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات عاشقانه گل پسرام

مرداد 96

1396/5/31 8:19
نویسنده : مامان سپید
102 بازدید
اشتراک گذاری

تا بیست و هفت ماهگی

مژده مژده: کلی جشن و شادی واسه خانواده سه نفره ما

روز 12 مرداد جشن عقد عمو میثم 13 مرداد جشن عروسی دوست عمو میثم چون تو عروسی ما حضور داشتن ما هم دعوت بودیم 18 مرداد جشن عروسی سارا (دوست من) که البته عمو و زن عمو هم دعوت بودن 28 مرداد جشن عروسی آقا سجاد(پسر دایی مامانی) و البته تاریخ عروسی عمو میثم هم مشخص شده 3 شهریور جشن عروسی عمو جون رو داریم

روز سوم مرداد من با عمو و زن عمو واسه انتخاب لباس و آرایشگاه رفتم چون لطف دارن و خیلی سلیقه من رو قبول دارن دیگه کلی گشتیم تا ی لباس قشنگ واسه زن عمو پیدا کردیم امیدوارم که مبارکش باشه چقد لذت بخشه دنبال کارهای جشن و شادی بودن کلا انرژی مثبته هر چی زحمت میکشی اصلا خسته نمیشی امیدوارم همیشه جشن و شادی باشه، البته سوم مرداد ولادت حضرت معصومه و ورز دختر بود و با وجود اینکه من دیگه سالهاست ازدواج کردم و متاهل شدم ولی هر سال پدر جون و مامانی واسه من هدیه میخرن و میگن تو همیشه دختر ما هستی، تا شب با عمو بیرون بودم وقتی برگشتم دیدم بابت روز دختر رو و بیست و شش ماهگی شاه پسر پدرجون و مامانی ی جشن کوچیک گرفتن و کلی شیرینی و کیک و شام تدارک دیده بودن، خوش گذشت و دوتایی کلی هدیه گرفتیم ممنون از همشون.

دیگه کلا هر روز تو بازار بودیم دنبال کارای عقد عمو جون، از انتخاب محضر گرفته تا انتخاب سالن عروسی و البته خرید کردن واسه سه تاییمون البته بیشتر واسه پدر و پسر و من کم خرج تر بودم چون واسه عقد لباس داشتم و فقط خرید من به ی مانتو مختصر شد سوپرایز ویژه ما واسه مراسم این بود مثل نامزدی سه تاییمون ست کردیم و البته بایت این ست کردن کل بازار و مغازه های لباس بچه رو گشتیم تا پیراهن کرم با کروات قهوه ای پیدا کردیم که دقیقا عین بابایی باشی.

تو مراسم بسیار آقا و باشخصیت بودی و حسابی رقصیدی و کلی دوست پیدا کردی و بازی کردین بعد از مراسم رفتیم پارک کوهستان و بعد برگشتیم که حتی ی لحظه نخوابیدی وقتی برگشتیم واقعا من و بابا هلاک بودیم ولی اثری از خواب تو چشمای شما وجود نداشت و به سختی خوابوندمت ماشااله خیلی انرژی داری، تو مراسم خیلی خوشتیپ بودیم و همه کلی واسه شاه پسر ماشاالله گفتن و آخر شب کلی باهات عکس انداختن خوشگلی دردسر داره عزیزم.

 روز 13 مرداد عمو و زن عمو اومدن دنبالمون و بازم رفتیم عروسی و حسابی خوش گذشت

روز 18 مرداد جشن عروسی دوست عزیزم سارا بود چون همون باغی بود که قراره مراسم عروسی عمو برگزار بشه و عمو و زن عمو هم دعوت شدن و حسابی به هممون خوش گذشتو بعد از مراسم همه همون ما بودن و رفتیم بستنی خوردیم و حسابی با عمو رانندگی کردی و خندیدی.

 25 مرداد خاله ها از روسیه برگشتن قرار بود مامانی هم تو این سفر همراهشون باشه که به خاطر نگهداری از شما دیگه نرفت کلی سوغاتی داشتیم که فرصت عکس گرفتن ازش نداشتم و تو پست های بعدی وقتی لباساتو پوشیدی عکسشو خواهم گذاشت.

کلی کارت شهربازی از طرف شرکت به من دادن و عمه شهلا رو دعوت کردیم و همگی با هم رفتیم منم شام درست کردم و بردیم ی شام خوشمزه خوردیم و رفتیم سراغ وسایل بازی و همشون رو تجربه کردیم و خیلی بهمون خوش گذشت سوار ماشین برقی شدیم و کلا ی سانس بابا رزرو کرد و فقط خودمون بودیم و پسری بغل با من تو ی ماشین بود و کلی خوش گذشت به اصرار نسیم بازم ی سانس دیگه رزرو کردیم بازم بازی کردیم و کلی پسری خندید و عمه ازمون فیلم گرفت.

روز 28 مرداد جشن عروسی سجاد و نازنین بود که چون کل فامیلا اونجا بودن حسابی به هممون مخصوصا گل پسرم خوش گذشت و خیلی قشنگ دست من و بابا رو گرفتی و باهامون میرقصیدی و کلی همه ازت تشکر کردن و منم حسابی بهت افتخار کردم تو حیاط ی قسمت واسه بچه ها طراحی کرده بودن و کل وسیله های پارک اونجا بود بعد از شام اونجا رو پیدا کردی و کلا مشغول بازی با بچه ها بودی و پدرجون هم مراقبت بود.

29 مرداد هم که تولد عمو میثم بود و همگی مهمون عمه جون رفتیم بیرون به صرف کباب، ما هم کیک خریدیم و ی تولد حسابی گرفتیم و کلی بهمون خوش گذشت.

و اما عکس ها و بقیه مراسم هامون تو مرداد

عقد عمو میثم (عمه جون عاشق این عکسته و هر شب تا نگاش نکنه نمیخوابه)

جشن عروسی آقا سجاد

قربونت برم واسه خداحافظی کردنت

وقتی بابا ماموریته و من و پسری ی تفریح دو نفره میریم.

بابایی سرش خیلی شلوغه و هنوز از ماموریت برنگشته که این بار من وپسری رفتیم پارک

و اما آخرین تفریح مجردی عمو با ما خندونک

و بازم ی تفریح سه نفره و بعدش کباب

اینم ی عکس از حموم رفتنت

شیطونی هات زیاد و البته خطرناک شده (ببین چطوری بالا میری)

ی بار با مامانی بیرون رفته بودی که دختر همکار مامان مهد زده تو کوچه ما شما هم با مامانبی رفته بودی ببینی که گیر به مهد دادی و گریه و زاری برنمیگشتی تصمیم گرفتم به خاطر علاقت مهد ثبت نامت کنم که واقعا زحمت مامانی هزار برابر شد ولی شاید ده روز نرفتی و مریض شدی و گریه و زاری که مهد نه نه نه

هزینه یکماه رو دادیم و نرفتی ولی همون چند روز هم تجربه خوبی بود و مزیتی که داشت دیگه صبح ها دایی با آرامش میره سرکار تا میخوای بهش گیر بدی میگه برم اجازتو از مهد بگیرم بگم امیر نمیاد و شما سریع راضی میشی.

اینم مهمونی بعداز ظهر خونه ما با عزیزای دلم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)