وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات عاشقانه گل پسرام

حادثه دلخراش زلزله

1396/8/27 11:18
نویسنده : مامان سپید
109 بازدید
اشتراک گذاری

در کنار عاشقانه های زندگی قشنگمان بعضی وقت ها اتفاق هایی میفته که واقعا دلخراشه

روز یکشنبه 21 آبان ماه مثل هر روز بود اما شبی متفاوت از همه شبهای زندگیمان داشت بابایی شب تست شبانه داشت و باید میرفت ماموریت به همین دلیل زودتر از همه شبها ما شام خوردیم و بعدش رفتیم خونه مامانی تا بابا بخوابه که شب ناراحت نشه تا رسیدیم شما هم خیلی زود تو بقل من خوابیدی که یکدفعه زمین لرزید چون شما خواب بودی ما هیچ کاری نکردیم فقط پتو از روت کنار زدم و سریع رفتم زیر میز و شما رو زیر خودم گذاشتم و مامانم که ترسیده بود همونطور دوید سمت خونه ما محکم در میزد و بابا رو صدا میزد که نکنه بابا خواب بمونه تا بابا در باز کرد سریع دویدن به سمت پارکینگ و داد میزدن که ما بریم البته دیگه لرزش زمین تمام شده بود من که اینقد هول شده بودم اصلا روسری و چادر رو پیدا نمیکردم یکی از بلوز های پسری رو انداختم رو سرم و امیرم رو بقل کردم و به سمت پارکینگ حرکت کردم تمام واحدها در باز میشد و همه با جیغ فرار میکردن خانوما هیچ کس هیچ حجابی نداشت همه واقعا ترسیده بودن خانوم طبقه پایین تشنج کرده بود ی خانم باردار هم داریم که حال اونم خوب نبود هیچ کس ار ترس قدرت حرف زدن نداشت بمیرم شما خواب بودی تو راه پله ها بیدار شدی و وقتی اون صحنه جیغ همسایه ها رو دیدی زدی زیر گریه شدیدا عرق کرده بودی یکی از همسایه ها ی پتو بهمون داد که سرما نخوری ولی هر کاری میکردیم نمیتونستیم آرامت کنیم حدود ده دقیقه تو پارکینگ بودیم که با مخالفت همه من شما رو بالا بردم و رفتیم خونه البته بابا و مامانی هم اومدن بالافاصله همه لباساتو عوض کردم بهت آب دادم تا ی کم آرام شدی مامانی هم سریع نماز آیات خوند پدر جون هم که خیابان بود سریع خودشو به ما رسوند اوضاع ی کم آرام شد که خاله زنگ زدن و همه تو خیابان بودن از اونا اصرار و از ما انکار تا بالاخره بعد از یک ساعت صحبت کردن ما راضی شدیم و رفتیم خونه خاله شهلا البته همگی رفتیم اونجا چون تک واحدیه و سریع میشه فرار کرد و با دیدن همه خانواده حالت خیلی خوب شد و مشغول بازی و خنده شد و حال و هوای هممون رو عوض کردی واقعا خاله جان زحمت افتاد و زحمت ههمون روش بود شب بعد به اصرار من ما اومدیم خونه ولی بقیه همه اونجا بودن چون من شاغل هستم واقعا سختم بود ولی با دیدن صحنه های زلزله داغ به دل ی ایران ماند زلزله ای که اکثر نقاط ایران رو لرزاند و مرکزش شهر ازگله کرمانشاه بود وقتی جنازه ها رو از زیر آوار بیرون میاوردن اکثر مادرها فوت کرده بودن یا شدیدا مجروح بودن ولی بچه سالم بود اینجاست که  بهشت زیر پای مادران است معنا پیدا میکند اون لحظه موبایل من دستم بود ولی پرتش کردم حتی اینقد هول شده بودم که همون پتویی که روت بود تو رو بلند نکردم با حضور مادرم و همسرم فقط و فقط به فکر پسرم بودم وقتی زلزله تموم شد تازه به فکر بقیه حتی خودم افتادم و مطنم که اگه شدت زلزله شدیدتر بود تا آخرین نفس سعی میکرم تو زنده بمونی واقعا خدا رو شکر امیدوارم هیچ مادری داغ بچه رو نبینه من خیلی حساسم با دیدن صحنه های دلخراش زلزله واقعا قدرت تحمل اشکمو نداشتم و هر کمکی که تونستیم انجام دادیم ولی بازم داغمون تسکینی نداشت و واسه همشری هامون داغدار بودیم و هستیم جالبه که شما کودکم با دیدن تصاویر ناراحت میشدی و دیگه سعی کردیم زیاد شبکه استان رو نگیریم که تو روحیه شما اثر نذاره. خدا به همشون صبر بده.

بعد از زلزله کمک های همه هموطنان آغاز شد که واقعا صحنه های زیبا و توصیف نشدنی ایجاد کرد خانواده ما درگیر این کار انسان دوستانه بود در ابتدا با کمک نقدی و غذا و انواع کمپوت ها و البته لباس بچه، پوشک تهیه کردیم مامان عزیزم هم رختخواب و پتو و پالتو و ... تهیه کرد که زحمت همرو دایی جون کشید و براشون برد البته دایی با ی عده از دوستاش کمک های بیشتری تهیه کردن و تقریبا دایی هر روز اونجاست امیدوارم که مسئولین به فکر باشن و زودتر هموطنامون سرو سامان بگیرن.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)