وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات عاشقانه گل پسرام

آبان 97

1397/8/30 14:07
نویسنده : مامان سپید
106 بازدید
اشتراک گذاری

علاقه پدر و پسر به حیوانات خیلی زیاده و من اصلا از این موضوع خوشم نمیاد شب شام غریبان همه شمع روشن میکردن و به الناز گفتی منم میخوام روشن کنم الناز هم ی شمع داد بهت و کمکت کرد تا روشن کنی بعد گفت حالا آرزو کن چشماتو بستی و سرتو به آسمون بلند کردی و بعد از چند لحظه چشماتو باز کردی و گفتی آرزو کردم، این صحنه برای همه خیلی جالب بود و من گفتم چه آرزویی کردی پسرم گفتی آرزم کردم ی سگ بخریمغمگینغمگینغمگین واقعا نمیشه حال اون لحظه رو توصیف کنم.

رفته بودی تو تراس از نزدیک مرغ عشق ها رو نگاه کنی که یادت رفت وقتی اومدی در قفس رو ببندی و مرغ عشق ها پرواز کرده بودن و با بابا رفتین مرغ بلدرچین خریدین واقعا من ازشون متنفر بودم بسیار کثیف بدبو و زشت بودن و بعد از مخالفت های شدید من اونا رو عوض کردین و حالا به مرحله مرغ و خروس رسیدیم البته دیگه تو تراس نیستن و با حمایت بابا جلال به خونه پایین منتقل کردین و واقعا من راحت شدم و از برنامه های روزانه شما اینه که بابا میری و به جوجه ها سر میزنی و کلی باهاون بازی می کنین

اینم جوجه هات (به قول خودت)

از کاراهای دیگه خودت بخوام بنویسم جدیدا حرف مردانه میزنی البته گفتن این حرف ها شرایط خاص داره این حرف ها رو فقط با دایی سهیل میزنی و میری تو اتاق و در رو میبندی و فقط بین خودتون هست، ی شب دایی آمد با ی ماشین پلیس خیلی قشنگ و پسرم غافلگیر شد و کلی خوشحالی کرد

و وقتی من ماجرا رو از دایی جون پرسیدم گفت امیر آمده تو اتاق و گفته دایی من حواسم نبوده و ماشین پلیسم رو خراب کردم حالا دیگه ماشین پلیس ندارم نمیخوام به مامان سپید بگم ماشینم خراب شده میشه لطفا شما برام درستش کنین و دایی ماشین رو ازت گرفته بود و بهت گفته میبرم آتلیه درستش میکنم و گفت ماشین رو نابود کرده بودی و اصلا درست نمیشده و برات اینو خریده بود که خیلی خوشحال شدی واقعا نمیدونم چطور زحمت هاشو جبران کنم خوشحالم که بهش وابسته ای و خوشحالم که بزرگ شدی و حرفای مردانه و خصوصی داری عزیزم.

دیگه اینقدر خوشحال بودی که شب پیش دایی خوابیدی و منم به اجبار شما باید اونجا بمونم اینم ساعت یک شب ی بچه مملو از انرژی که از دیوار بالا رفته

از علاقت به بستنی پالیز هر چی بگم کم گفتم با هم رفتیم خرید و طبق معمول اسباب بازی خواستی و من برات نخریدم چون دقیقا عین اون ماشین رو هفته گذشته برات خریده بودم و میگفتی اون آبیه حالا قرمزشو میخوام ، منم نخریدم و باهام قهر کردی جهت آشتی کردن بردمت بستنی پالیز خیلی خنده دار بود قهر بودی ولی بستنی میخوردی (من این عکس رو خیلی دوست دارم)

از برنامه های دیگه ای که این ماه داشتیم مهسا جون رو پاگشا کردیم در ی رستوران خیلی قشنگ، به هممون خیلی خوش گذشت چون ی کم زودتر ما رسیدیم رستوران، تا آمدن عروس داماد و خانواده عمه عزیز چند تا عکس یادگاری انداختیم.

اینم هدیه ما واسه عروس داماد

و البته بعد از شام به افتخار امیرعلی همه رو به صرف بستنی پالیز دعوت کردیم و کلی تعریف کردی که هرشب خواب بستنی میبینی و همه خندیدنف شب خیلی خوبی بود.

روز 10 و 11 آبان هم مامانی روضه داشت و کلی مهمان داشتیم از شب قبل که ما پرچم ها رو نصب کردیم به شادی و الناز زنگ زدی و میگفتی پرچم زدیم روضه شروع شده چرا نمیاین، زود بیاین حتی غذاتو کامل نمیخوردی میگفتی واسه شادی الناز بمونه چون الان میان و قانع کردنت واقعا سخت بود. مراسم امسال حال و هوای خاصی داشت و این تنها نظر من نبود و همه میگفتن و البته شما هم کلی بازی کردی و تو اتاق با بچه ها نقاشی کشیدین و بازی کردین البته حلما کوچولو هم آمده بود و پسری کلی باهاش بازی کرد، در کنار بازی و شیطنت بچه گانه  روز آخر ی مفاتیح دستت گرفته بودی و کنار من بودی و بیشتر از نیم ساعت دعا خوندی دیدن اون صحنه خیلی جالب بود و تا تمام شدن دعای من شما هم دعا خوندی همه برات احسنت گفتن و نگات میکردن، امیدوارم که عاقب به خیر بشی فرزندم.

به بازی کردن با من و بابا علاقه خاصی داری و وقتی بابا خسته باشه هر کاری میکنه تا وسط بازی استراحت کنه خودت ملاحظه کن چطور بابا رو اسیر کردی و سعید در چه شرایطی داره تلویزیون نگاه میکنهخنده

وقتی بابا قوی میشه

اینم نتیجه کلی بازی

تا آخرین لحظه انرژیت دست از بازی نمیکشی و اینجوری خوابت میبره

که من به دادت میرسم و به رختخوابت منتقل میشی.

ی روز کاری من و پسری

پسر عصبانی

داد میزدی من صبحانه جیگر میخوام و هر چی توضیح میدادم که اینجا جیگر نداره قبول نداشتی و به کیک و آبمیوه رضایت ندادی و مجبور شدم از رستوران سر شهرک برات کباب سفارش بدمنه

اینم صبحانه کاری پسرم

چون پسری علاقه خاصی به ژله داره همیشه سعی میکنم در جدیدترین و قشنگترین حالت ها براش درست کنم اینم ژله هایی که پسری کلی براش ذوق کرد.

اواخر آبان هم تولد مهسا جون بود که رفتیم خونه عمه و کلی بهمون خوش گذشت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)