مهمونی رفتن تنهایی
از تهران بهمون زنگ زدن و خبر دادن متاسفانه عمه مامانی که بزرگ خاندان مامان بود فوت کرده
مامانی و خاله شهلا و خاله مهری به همراه شوهراشون واسه مراسم رفتن تهران
من مونده بوده بودم چیکار کنم چون واسه تولدت مرخصی گرفته بودم دیگه مرخصی نداشتم البته مامانی فقط ی روز واسه مراسم ختم رفت اونم با هواپیما که زود برگرده و به دادمون برسه، واسه اون ی روز چاره ای نداشتیم که بابا یا من مرخصی بگیریم خوشبختانه عمه شهلا و خاله فرح به دادمون رسیدن و زحمت نگهداری از شما رو تا ساعت 4 تقبل کردن البته چون مهساجون کنکور داشت وجدانم قبول نکرد مزاحم عمه بشیم و رفتیم خونه خاله فرح
صبح زود که رسیدیم به هیچ وجه رضایت نمیدادی از بغل من جدا شی تا الناز جون رو بیدار کردیم و پرت شدی تو بغل الناز
خیلی نگران بودم که غریبی نکنی چون همیشه یا من یا مامانی پیشت بودیم و این اولین مهمونی بود که تنهایی رفتی دیگه تند تند زنگ میزدم و احوالتو میگرفتم و الناز جون عکساتو تو تلگرام واسم میفرستاد خیالم راحت شد آقا شدی، بزرگ شدی اصلا نشانی از غریبی و ناراحتی تو عکسات نبود و دلتنگ مامان بابا هم نشدی
وقتی از سرکار برگشتم حسابی غافلگیر شدم خونه خاله کلا تغییر کرده بود ی پشتی با بند به میز تلویزیون بسته بودن چون خواسته بودی بندازیش رو خودت
جالبتر از همه شومینه بود که داخلش پر شده بود از بالش که تو شومینه نری و سنگاشو نخوری
مدل مبلا تغییر کرده بود و حسابی خونه زیر و رو شده بود همه چی طبق میل و راحتی شما تنظیم شده بود تا حسابی راحت باشی و به همه چی دست بزنی و خطرناک نباشه، واسه شام ما هم دعوت بودیم و کلی زحمت افتاده بودن حسابی بهشون زحمت دادیم و تا ساعت یک شب اونجا تشریف داشتیم خیلی خوش گذشت مخصوصا به امیرعلی
ممنونم خاله مهربونم