وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات عاشقانه گل پسرام

مهمونی رفتن تنهایی

1395/3/24 11:28
نویسنده : مامان سپید
75 بازدید
اشتراک گذاری

از تهران بهمون زنگ زدن و  خبر دادن متاسفانه عمه مامانی که بزرگ خاندان مامان بود  فوت کرده

مامانی و خاله شهلا و خاله مهری به همراه شوهراشون واسه مراسم رفتن تهرانغمگین

من مونده بوده بودم چیکار کنم چون واسه تولدت مرخصی گرفته بودم دیگه مرخصی نداشتم البته مامانی فقط ی روز واسه مراسم ختم رفت اونم با هواپیما که زود برگرده و به دادمون برسه، واسه اون ی روز چاره ای نداشتیم که بابا یا من مرخصی بگیریم  خوشبختانه عمه شهلامحبت و خاله فرحمحبت به دادمون رسیدن و زحمت نگهداری از شما رو تا ساعت 4 تقبل کردن البته چون مهساجونمحبت کنکور داشت وجدانم قبول نکرد مزاحم عمه بشیم و رفتیم خونه خاله فرح

صبح زود که رسیدیم به هیچ وجه رضایت نمیدادی از بغل من جدا شی تا الناز جون رو بیدار کردیم و پرت شدی تو بغل الناز

خیلی نگران بودم که غریبی نکنی چون همیشه یا من یا مامانی پیشت بودیم و این اولین مهمونی بود که تنهایی رفتی دیگه تند تند زنگ میزدم و احوالتو میگرفتم و الناز جون عکساتو تو تلگرام واسم میفرستاد خیالم راحت شد آقا شدی، بزرگ شدی اصلا نشانی از غریبی و ناراحتی تو عکسات نبود و دلتنگ مامان بابا هم نشدی

وقتی از سرکار برگشتم حسابی غافلگیر شدم خونه خاله کلا تغییر کرده بود ی پشتی با بند به میز تلویزیون بسته بودن چون خواسته بودی  بندازیش رو خودت

جالبتر از همه شومینه بود که داخلش پر شده بود از بالش که تو شومینه نری و سنگاشو نخوری

مدل مبلا تغییر کرده بود و حسابی خونه زیر و رو شده بودچشمک همه چی طبق میل و راحتی شما تنظیم شده بود تا حسابی راحت باشی و به همه چی دست بزنی و خطرناک نباشه، واسه شام ما هم دعوت بودیم و کلی زحمت افتاده بودن حسابی بهشون زحمت دادیم و تا ساعت یک شب اونجا تشریف داشتیم خیلی خوش گذشت مخصوصا به امیرعلی

ممنونم خاله مهربونممحبتمحبتمحبت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)