وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات عاشقانه گل پسرام

عکس های دی ماه 95

1395/10/30 11:24
نویسنده : مامان سپید
154 بازدید
اشتراک گذاری

تا بیست ماهگی

اولین هفته که تولد پدرجون بود و تولد داشتیم مامانی هم غذای خوشمزه درست کرده بود و همگی رو شام دعوت کرده بود خیلی خوش گذشت و تقریبا ده بار شمع تولد پدر جون رو روشن کردیم و امیرعلی فوتش کرد و واسه خودش دست میزد

ار اتفاقات این ماه جستجوی شدید ما واسه خونه هست چون باید ی خونه خوب و مناسب پیدا کنیم دیگه هر روز که از سرکار برمیگردیم میام دنبال پسری و سه تایی میریم بنگاه

تو بنگاه نشسته بودیم و شما بغل بابایی بودی که یکدفعه چهارتا پیرمرد که هیکل درشتی هم داشتن وارد بنگاه شدن نمیدونم ازشون ترسیدی یا خجالت کشیدی یکدفعه کلاهتو تا پایین آوردی کلاه سرت هم مرد عنکبوتی بود شده بودی مرد عنکبوتی واقعی نه گریه کردی نه بیقراری همون مدل نشسته بودی و چند دقیقه یکبار سرتو میبردی بالا و از زیر نگاه میکردی تا اونا رو میدی سریع سرتو مینداختی پایین دیگه کلی همه خندیدنخنده و واست ماشاالله گفتن خیلی جالب بود

یک روز هم بعد از جستجو فروان یکدفعه عمو رو دیدیم و با عمو رفتیم شام خوردیم و عمو کلی ازت عکس انداخت که متاسفانه همش پاک شد بعدش هم رفتیم خونه عمه شهلا

البته عمه در حال جمع کردن وسیله هاش بود چون ی تعمیر اساسی داره

چون به عمو وابستگی داری و عمو جون عاشقانه دوستت داره سعی میکنم دیدارمون زود زود باشه تا با هم حسابی بازی کنین

خداحافظ عمو جون زود زود برگرد خونمونبای بای

و اما تمیزی و کمک به مامان سپید

ی شب هم رفتیم خونه عمه تا هم سری بهشون بزنیم و هم ی کم کمکشون کنیم که به سلامتی تا یک شب اونجا بودیم و کلی خندیدیم و بهمون خوش گذشت

و اما آخرین هفته هم بابایی رفت ماموریت مشهد به مدت چهار روز که دوری از بابایی هم واسه اون هم واسه ما خیلی سخته دیگه تا فرودگاه با بابایی رفتیم که تو راه پسری خوابید و موقع خداحافظی بابایی کلی بوست کرد ولی خواب بودی قول داد زود زود بیاد پیشمون

شب مهمون دایی جون بودیم و همگی شام رفتیم بیرون خیلی خوش گذشت

قربونت برم همه سس ها رو برده بودی و به هیچکس نمیدادینه

موقع برگشت پدر جون میخواست از سوپر مارکت سرکوچه خرید کنه که بعد از پیاده شدن پدرجون با داد وبیداد امیرعلی مواجه شدیم و پدرجون برگشت و شما رو با خودش برد خرید

البته به پسری کلی خوش گذشت بود و از ویفر و شکلات و جوجه شانسی و خلاصه هر چی دست گذاشته بودی پدرجون واست خریده بود تا وقتی رسیدیم خونه همچنان مشغول خوردن بودی

عاشقتیم پدر جون

بعد از چهار روز بابایی اومد و رفتیم استقبال باباجون

بعد از گذشت چند ثانیه شیطنت آقا شروع شد

و بالاخره بابایی با یک ساعت تاخیر رسید

تا بابایی رو دیدی از کنار در ورودی فرار کردی و داد میزدی بابا بابا

هیچ کی هم جلو شما رو نگرفت همه فقط نگاتون میکردن و پرت شدی بغل بابا

حتی بغل من هم نمیامدی و مجبور شدیم من رانندگی کنم و بابا شما رو بغل کنه و شام رفتیم بیرون و کلی خوش گذشت به سه تاییمون

و اما سوغاتی هامون

سعید عزیزم ممنونم

چون خیلی واسه هدیه هات ذوق کردی سریع لباستو واست پوشیدم

دیگه تا آخر شب با بابا بازی کردی

بازی با نی نی

این عروسک الناز جون خیلی شبیه بچه واقعیه طوریکه پسرم فکر میکنه ی بچه دیگه هست تند تند بغلش میکنی و بوسش میکنی چ.ن خیلی بهش علاقه داشتی الناز جون نی نی رو یه خودت هدیه داد و آوردیش خونه

ی شب هم همگی رفتیم خونه عمو و کلی خوش گذشت

عمه شهلا هم به مناسبت بیست ماهگی نفسم کیک خریده بود و جشن بیست ماهگی گرفتیم و آقا کوچولو دو دستی انگشتاشو میکرد تو کیک و تند تند میخورد خنده

چند تا از عکس های این ماه

امیرعلی در حال خوردن صبحانه

این پوتین ها مال مامانی هست که وقتی آشبزخانه میشوره آب رو پاهاش نریزه آخه پادرد میگیره

شما پیداش کردی و میگفتی مَنه مَنه و باهاش به سختی راه میرفتی که نیفتی

در حال بازی با من و به قول خودت دالی

قربونت برم ببین چطور کفشاتو جفت کردی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

ورود به نی نی وبلاگ

ارسال نظر در این پست تنها برای نی نی وبلاگیها مجاز می باشد، بدین منظور لطفا ابتدا وارد منوی کاربری خود در نی نی وبلاگ شوید.