وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات عاشقانه گل پسرام

آذر 97

1397/9/30 15:02
نویسنده : مامان سپید
91 بازدید
اشتراک گذاری

در روز 97/09/09 جشن عروسی مهسا جون رو داشتیم که اوایل ماه شدیدا مشغول خرید لباس بودیم و مثل همیشه پسرم خوشتیپ ترین و خوشگل ترین بچه مجلس بود البته ببخش مامان که ازت عکس نگرفتم چون خیلی دیر با مامانی اومدی و از وقتی رسیدی با بچه ها مشغول بازی شدی و اصلا اجازه ندادی ازت عکس بگیرم اینم آخر شب عمو میثم ازت گرفت

ی تفریح سه نفره تو پارک کوهستان در یک شب سرد پاییزی

از شیطنت های پسری

از تصمیم های مهم دیگه زدگیمون این بود که به اصرار بابا و علاقه بسیار شدید خودت تصمیم گرفتیم باشگاه بری که طبق معمول زحمت این کار با مامانی هست و چون خودت بهش گفته بودی با هم رفته بودین باشگاه و مامانی زحمت ثبت نام کردنت رو کشیده بود و ی لباس ورزشی خیلی خوشگل هم برات خریده بود، بسیار به باشگاه علاقه داری در حدی که شبها میگی خدای بزرگ که فردا میرسه من باشگاه برم البته چون پسر خوبی هستی و تمرین هات هم درست انجام میدی خانم مربی بهت ستاره جایزه داده بود که خیلی از این بابت خوشحال شده بودی.

از اتفاق های قشنگ آذر ماه هم تولد داداش عزیزم بود که مهمون بابا جلال همگی رفتیم طاق بستان و بعد از ی غذای خوشمزه رفتیم سراغ کیک و تولد بازی.

ی شب که بابا ماموریت بود و ما مهمون مامانی بودیم به دایی زنگ زدی که وقتی میاد برات آب هویج بخره ولی دایی جون یادش رفته بود و اینقد بهش گفتی که دایی جون ساعت 12 شب رفت و برات آب هویج خرید و قشنگ مشغول خوردن آب هویج و پسته و بادام هستین البته در ساعت یک بامداد که من یواشکی ازتون عکس گرفتم

اینم دایی حسین و امیر اخمو (در حال آموزش اخم کردن توسط دایی حسین)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)