خبر جدید
خبر دادن به بابایی
مدت زمان کوتاهی هست که فهمیدم دارم مادر میشم واقعا احساسات زیبا و غیر قابل توصیفی دارم خیلی سخت بود خودمو کنترل کنم و به بابا سعید نگم البته ی کم شک داشتم وقتی جواب بی بی چک مثبت شد خیلی خوشحال شدم اما به بابایی نگفتم، تا روز تولدش چند روزی نمونده بود روز تولد رسید و من و تو واسه بابا سعید، ی تولد خیلی قشنگ گرفتیم و غافلگیرش کردیم
واسه شمع کیکش عدد 3 رو انتخاب کردم آخه ما دیگه سه نفر بودیم ی جشن کوچیک و سه نفره اول گرفتیم اما بابا بی خبر از همه چی! کلی خوشحالی کرد وقتی خواست شمع رو فوت کنه واسه عدد 3 تعجب کرد اما بازم چیزی نگفتم تا باز کردن کادوها، دوتا کادو داشت، از طرف من ی ریش تراش رمینگتون و ی کادو دیگه، بابا گفت اینو کی خریده گفتم ی نفر امروز آورد در بانک، راهنمایی هم اینکه فامیلیش با تو یکیه بعد کلی حدس زد و همش اشتباه بود ی کادو بچه گانه و قشنگ انتخاب کرده بودم بابایی با تعجب کادو رو باز کرد ی ست لباس راحت بود با ی نامه، چهرش وقتی نامه رو باز میکرد خیلی جالب بود:
بابا ذوق زده شده بود نمیدونست چی کار کنه کلی خوشحالی کرد میخواست فریاد بزنه و به همه خبر بده، کنترل کردنش خیلی سخت شده بود قابل توصیف نیست چه احساس قشنگی داشتیم بعد عمه لیلا و عمو میثم و عمه بابایی اومدن تولد بابا، اونا هم غافلگیر شدن نمیدونستن تولد بابایی هست بابا کلا میخندید میگفتن چه خبره اما من و بابا قرار گذاشته بودیم تا وقتی آزمایش ندادم و سونوگرافی نرفتم به کسی نگیم، به همین خاطر نگفتیم و اون روز خیلی قشنگ تموم شد.