از عشق تا وصال
26 آذر عروسی دوست و همکار عزیزم مهنا جون بود و عروسی دعوت داشتیم
اما این عروسی با همه مجلس ها متفاوت بود چون عروس داماد این مجلس بعد از دوازده سال به هم رسیدن واقعا این عشق ستودنی هست که تونستن این مدت با تمام سختی، مشکلات و مخالفت ها پایداری کنن و به وصال برسن به افتخارشون ی مطلب اختصاصی گذاشتم و واقعا از صمیم قلبم خوشحالم و براتون آرزوی خوشبختی دارم
لباس مجلسی که مامانی زحمت کشیده بود آوردم و واست پوشیدم ماشاالله مثل همیشه خوشگل و خوشتیب بودی
وقتی وارد مجلس شدیم خواب بودی و هرکاری کردم بیدار نشدی ترسیدم یکدفعه صدای آهنگ رو بشنوی بترسی ولی خداروشکر مثل همیشه از ترس و غریبی کردن خبری نیود بیدار شدی و در تعجب بودی که کجاییم که دایی رو دیدی و بلند گفت دای دای دای و رفتی سراغ دایی و دوربینش البته کلی نانای کردی و تا عروس وارد مجلس شد بغلت کرد چون خاله مهنا خیلی دوستت داره و حسابی به شما بغل عروس خوش گذشت دیگه نمیامدی و میخواستی بین عروس داماد بشینی و البته کلی هم اونجا تشریف داشتی تا رضایت دادی و رفتی بغل مامانی، کلی رقصیدیم و خوشحالی کردیم و عکس گرفتیم، ناگفته نمونه عمو فریدون پسرعموی آقا تو عروسی بودن و سریع بغلش رفتی وکلی بوست کردن و به همه مهمونا نشونت دادن و کلی واست خوشحالی کردن، هرکی ی دوربین یا موبایل دستش بود ازت عکس میگرفت، تا اومدیم خونه سریع واست صدقه کنار گذاشتم و اسپند دود کردم همه میگن ماشاالله چه پسری از تمام بچه ها زیباتر و شیرینه
واقعا خدا رو بابت تمام نعمت هاش شاکرم مخوصا واسه این فرشته کوچولو و شیطون
اینم چند تا از عکسامون
رفته بودی سراغ دستگاه کرین دایی ومیگفتی هوا هوا (یعنی دوربین رفته بالا)