وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات عاشقانه گل پسرام

تیر 97

1397/4/31 15:34
نویسنده : مامان سپید
105 بازدید
اشتراک گذاری

اولین روز از این ماه که مصادف با روز جمعه بود بیرون رفتیم و چند ساعتی تو پارک بازی کردی ارزش گرفته تا دوچرخه سواری و فوتبال با بابا سعید

بعدش به صرف شام و البته مهمون مامانی رفتیم ی رستوران خیلی شیک و قشنگ که حسابی به هممون خوش گذشت.

ناگفته نمونه طی ی عملیات عینکتو نابود کردی، با وجود اینکه جنس خوبی داشت ولی نمیدونم چی کارش کردی که از سه قسمت شکست و اصلا قابل درست کردن نبود و مجبور شدیم ی عینک جدید برات بگیریم که عینک جدیدت تو این عکس هست و به نظرم این بهتره و سایزش هم اندازه هست، البته خودت حسابی پشیمان شدی و عذرخواهی کردی و قول دادی اینو نشکنی با سلیقه خودت انتخاب کردیم که دوستش داشته باشی و خراب کاری نکنی.

برای اولین بار خیلی خیلی زود خوابیدی مدل خوابیدنت هم خیلی جالب بود داشتی حرف میزدی یهویی برگشتی و خوابیدی واقعا من  و بابا متعجب شده بودیم

دیگه سریع بردمت سرجای خودت و تا صبح راحت خوابیدی

روز جمعه هشتم تیر ماه عمه عزیز ی مهمونی بزرگ داشت و منم کلی پسری رو واسه مهمونی آماده کردم سلمونی رفتیم حموم رفتیم ناخن هاتو کوتاه کردم لباساتو شستم و اتو زدم و حسابی آماده شدیم

به رسم ادب ما زودتر از همه مهمونا رفتیم تا من به عمه کمک کنم ولی پسری اینقد بازی کرد و بدو بدو کرد که وقتی مهمونا آمدن خسته شد و خوابید و البته ی خواب بد وقت که باعث شد شام نخوری و وقتی بیدار شدی بدخواب شدی و هر کاری کردم نخوابیدی و دوتایی رفتیم خونه مامانی و تا نیمه های شب نخوابیدی و تازه ساعت دو شب شام خوردی و مامانی برات کباب درست کرد و واقعا من دیگه کم آوردم چون باید ساعت شش بیدار میشدم و سرکار میرفتم، ساعت سه خوابیدم و همچنان شما بیدار بودی، واقعا شرمنده مامان عزیزم هستم که جز زحمت چیزی براش ندارم خدا نگهدارش باشه که مثل ی فرشته از من و زندگیم نگهداری میکنه عاشقتم مامان.

ی موضوع جالب برات بگم که برای من خیلی هیجان داشت ی روز دیدم در میزنن و بچه های مجتمع آمدن دنبالت که برین تو پارکینگ بازی کنین پسر من اینقد بزرگ شده که بره بازی کنه خدایا شکرت واسه این روز چون استرس داشتم خودمم باهات اومدم و نیم ساعتی تو پارکینگ بودم ولی به اصرار شما آمدم بالا چون سپید عیبه ببین هیچکی مامانش نیست به خاطر احترام به شما منم رفتم ولی دیگه خیابم راحت بود چون هم خودت مراقب بودی هم کمند حسابی مواظبت بود.

ی عکس دسته جمعی از فوتبالیست های مجتمع باران

اینم از شاهکارات

پسر قوی من مبل رو جابه جا کرده و ی پارکینگ واسه وسایل خودش درست کردهنه

پسری و نوشابهقهر

با مامانی رفتی خرید و سه سری لباس مارک دار و خیلی شیک خریده بودی با این اسکوتر

ممنونم مامان گلم، حرکتت با اسکوتر فوق العاده شده تند و سریع میری و میخندی

از کارای جالب و البته دردسر ساز دیگه ای که انجام میدی ی سری کار با گوشی من انجام میدی کخ واقعا من بلد نیستم ی روز گوشی من دستت بود و میگفتی مومو شدم هاپو شدم وقتی نگاه کردم اصلا باور نمیشد من این برنامه رو داشته باشم ولی شما ماشااله پیدا کرده بود و عکس از خودت میگرفتی از خرابکاری هات هم اینه که بعضی وقتا تو اینستا و تلگرام عکس های داخل گالری رو واسه مخاطبین من میفرسی یا خودت به هر کلت بخواد زنگ میزنی و ....منتظر

این ماه کلا درگیر مهمونی رفتن و مهمونی دادن بودیم از اتفاق های دیگه این ماه یک سری تغییر تو وسایل خونه دادیم و کل مبل و بوفه و میز غذاخوری رو فروختیم و دو سری جدید خریدیم و کل شهر رو گشتیم واسه ی انتخاب خوب، ناگفته نمونه به مبل علاقه خاصی داری و تو خرید و انتخاب رنگ حسابی نظر دادی و بهمون کمک کردی ولی روزیکه مبل های خودمون رو بردن ی کم ناراحت شدی و میگفتی ما دیگه مبل نداریم منم گفتم پسرم فردا مبل های جدید رو میارن اونا قشنگ تره و شما میگفتی نمیخوام مبل های خودمون رو دوست دارم چرا بردنش!!!! واقعا بعضی وقت ها جواب دادن به سئوالات و قانع کردنت سخته

از ویژگی های جدیدت اینه که وقتی میریم خرید شما هم میوه ها رو برمیداری و نگاه میکنی و بعد تو نایلون میندازی نمیدونی چه لذتی داره دیدن این صحنه احساس میکنم خیلی بزرگ شدی پسرم و روز به روز شاهد ی حرکت جدید هستم و وقتی عکس های بچگیت رو نگاه میکنم با وجود اینکه فقط سه سال گذشته ولی من این زمان رو خیلی بیشتر تصور میکنم چقد زمان زود میگذره کار و زندگی ماشینی فرصت بودن کنار همدیگه رو کم کرده و وقتی عمر میگذره دلت واسه لحظه های گذشته تنگ و تنگ تر میشه. امیدوارم از بودن کنار هم بهترین استفاده رو ببریم و بتونم ی مامان نمونه برات باشم گل پسر عزیزم.

دایی حسین و امیرعلی

اینم امیر و آرین خونه عمو

و اما نوبتی هم که باشه نوبت ما بود که کل خانواده بابایی رو دعوت کنیم و به خواست من و همکاری بابا روز تولد عمه جون این مهمانی انجام شد تا ی سوپرایز براشون بشه و کلی تدارک دیدم و با کلی غذا و سالاد و دسر پذیرایی انجام شد و بعد از شام ی تولد حسابی گرفتیم و هدیه عمه جون و نسیم که من قبلا تهیه کرده بودم توسط پسری بهشون تقدیم کردیم اینم عکسای این شب خاص و به یاد ماندنی

چون بیشتر از ده بار شمع ها روشن شد و امیر جان فوتش کرد اینجا توسط نسیم اسیر شده تا بتونه شمع ها رو خاموش کنه فقط پاهات معلومه پسر شیطون خودم

اینم هدیه آرین واسه امیرعلی

اینم گوشه ای از هنرنمایی خودم

اینم جایخی ویژه که با آب درست کرده بودم و همه خوششون اومد

البته دیگه نشد از بقیه غذاها عکس بگیرم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)