وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات عاشقانه گل پسرام

خرداد 97

1397/3/31 11:23
نویسنده : مامان سپید
118 بازدید
اشتراک گذاری

سی هفت ماهگی و اولین ماه تجربه ورود به چهارمین سال زندگی گل پسرم

از اتفاق های این ماه گفتار شیرین و دلچسبته که حسابی کامل شده و البته فراتر از تصور ی حرفایی میزنی که ساعت ها همرو مات و مبهوت میکنی و قدرت تخیلت حسابی قوی شده و خیال پردازی میکنی و مثلا موقع خواب دیگه شما قصه میگی و بعضی وقت ها قصه زندگیمون رو طبق تصورات خودت میسازی و بیان میکنی که خیلی جالبه

لباسات رو خودت انتخاب میکنی و وقتی میخوایم بریم مهمونی هر چی دلت میخواد میپوشی و خواهش منم فایده نداره و بهم میگی امیر اینو دوست داره، مامان جان این خوشگله

علاقت به بابا و مخصوصا من خیلی زیاد شده هر جا که بابا بره باهاش میری حتی ی خرید کوچولو از سرکوچه، حسابی همراهش شدی و بابا واست عشق میکنه و منم خیلی خوشحالم چون تا وقتی برگردین فرصت مناسبی برای رسیدگی به کارای خونه و تمیزی کردن برام مهیا میشه ناگفته نمونه تا در آغوش من نباشی نمیخوابی حتی بعضی وقت ها میگی مامان سپید نرو سرکار نرو شرکت، پیش امیر باش و من باید کلی برات توضیح بدم که نمیشه باید برم پسرم، اواخر ماه مامانی میخواست ی مهمونی بره که تولد یکی از بچه های دوستاش بود که من لباسای شما رو آماده کردم با مامانی بری، بهم نگاه کردی و گفتی سپید نمیای گفتم نه پسرم من دعوت ندارم شما با مامانی برو و زود بیا میخوای بری تولد بهت خوش میگذره که عکس العملت فراتر از تصورمون بود رفتی ی گوشه نشستی و زدی زیر گریه که سپید نیاد من نمیرم در حدی ناراحت شدیم که مامانی هم میخواست نره دیگه کلی در آغوش گرفتمت بوست کردم و باهات بازی کردم تا آرام شدی و ثابت کردی چون من نرفتم شما هم نرفتی بهت افتخار میکنم شاه پسر.

تو این ماه چون ماه مبارک رمضان بود زیاد بیرون نرفتیم ی بار با عمو و زن عمو ی بار با مامانی رفتیم سراب نیلوفر که خیلی بانمک بود به آب سراب نیلوفر میگفتی اینجا دریا کوچولو هست و رفتی قایق سواری و حسابی بهت خوش گذشت دست تو میکردی تو آب و میگفتی چرا ماهی نگرفتم؟

اما تا دلت بخواد مهمونی رفتیم از خونه خاله های عزیزم که واقعا بهت خوش میگذره و واقعا دایی وحید و دایی حسین و الناز و شادی اینقد باهات بازی میکنن که وقتی برگردیم تو ماشین خوابت میبره و خیلی وقت ها که واسم قصه میگی بازی با دایی ها رو برام میگی حتی تو تصوراتت هم داری باهاشون بازی میکنی برام تعریف میکنی: یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود امیر بود حسین بود شادی بود الناز بود امیر الناز رو زد حسین شادی رو زد امیر و دایی حسین برنده شدن قصه به سر رسید کلاغه نرسیدخندونک

مهمونی خونه عمه شهلا، اومدن از خونه عمه واقعا برامون سخت شده و حداقل باید سه چهار ساعت اونجا باشیم تا رضایت بدی که بیایم و اگه زود بخواییم بیایم اعتراض میکنی اونم خیلی شدید.

و ی مهمونی خاص خونه دوست عزیزم ایناس رفتیم که خاله ایناس و شوهرش خیلی دوستت دارن، حتی غذای مخصوص با ژله مخصوص خاله واست درست کرده بود و با پیانو عمو کاوه عین خودش برامون آهنگ زدی که البته برات فیلم گرفتم.

البته دوبار هم مهمون داشتیم ی بار عمه لیلا ی بار هم عمه شهلا و عمو میثم اومدن خونمون، وقتی عمه لیلا اومد حسابی با دیانا بازی کردی و به زبان دیانا اسم من شده بود زن داییخنده و اینقد بدو بدو کرده بودین از شدت عرق دوتاییتون خیس شده بودین و واقعا طبقه پایینی رو نابود کردین با اینکه اونا هیچ اعتراضی نکردن میدونم حسابی اذیت شدن، از اتفاق های جالب مهمونی عمه شهلا هم دست عمو مرتضی رو گرفتی و با اصرار بردیش تو اتاق خواب که یکدفعه چراغ رو خاموش کردی و فرار کردی اومدی بیرون و در رو بستی ما همه با تعجب نگات میکردیم و تو میخندیدی و میگفتی عمو مرتضی اسیر شد اتاق تاریکه الان میترسهترسوهمه کلی خندیدیم و واقعا من قدرت توضیح و توصیف بیشتر این کارها رو ندارم و کلی از عمو مرتضی عذرخواهی کردم ولی اون فوق العاده دوستت داره و خودشم کلی خندید.

تو این ماه خاله های عزیزم رفتن مشهد و با وجود اینکه مدت کوتاهی از تولدت گذشته و حسابی همشون زحمت افتاده بودن ولی باز هم زحمت کشیدین و برات سوغاتی آوردن البته وقتی باهاشون تلفنی صحبت کردی گفتن امیر چیزی نمیخوای گفتی میخوام ی چیزی بیارین براممتفکر که روزی چند بار اونا زنگ میزدن که شما اینو بگی و همه میخندیدیم و شادی عزیز ی دوربین واست آورد که خیلی دوستش داری و کلا دستت هست حتی شب ها باید بیاریش تو رختخوابت الناز جون هم ی بلواز شلوارک خیلی قشنگ واست آورده و دایی سهیل عزیز هم از شمال ی بلوز خوشگل واست آورده که کلا اون رو میپوشی به سختی اجازه شستنش رو بهمون میدی البته وقتی دایی آمد باهاش قهر بودی و میگفتی چرا اشین(افشین) بردی دریا امیر رو نبردی که به سختی دایی دلت رو به دست آورد و باهاش آشتی کردی.

سطح توقعت خیلی بالا رفته مثلا میگی بریم پارک بازی کنم و ما میریم پارک بعد از بازی میگی امیر آب هویج میخواد بعد از خوردن آب هویج امیر دلش کباب میخواد بعد از خوردن کباب امیر دلش بستنی میخواد و قشنگ ی خرج حسابی رو دستمون میذارینه از بستنی بگم که اگه روزی ده تا بخوری بازم میخوای و هر بار تلفنی با هر کی حرف بزنی خواهان بستنی هستی بعضی روزها که میخوام برم شرکت، بیدار میشی و میگی برو پول بیار بستنی بیار ماشین بیار برام و با کلی شرط و شروط اجازه میدی برم و وقتی برمیگردم برای هممون نفری ی دونه بستنی میخرم و آقا امیر دو تا بستنی، تا خوردن اولی هم اجازه نمیدی اون یکی رو تو فریزر بذارم باید هر دو دست خودت باشه و سریع بخوریش حالا اگه ی روز بابا نباشه و دیرتر از من برگرده سهم بابا هم میخوری یعنی دقیق سه تا بستنی با هم، بابا هم که بیاد بهش میگی بابا بستنیتو امیر خورداجازه

از شیرین کاری های دیگت اینه هر بار تلفن زنگ بزنه شما گوشی رو برمیداری و سریع گزارش میدی مثلا میگی داریم غذا میخوریم بعدا زنگ بزن- بابا خوابیده آرام حرف بزن- سپید داره کار میکنه نمیتونه حرف بزنه و ....

از اتفاق های دیگه این ماه این بود سه تایی تصمیم گرفتیم مهد بری با وجود اینکه زحمت مامانی دو برابر میشه ولی خودش هم راضی بود چون به بازی کردن با بچه ها علاقه بسیار زیادی داری و از نظر آموزشی بهتره شاید وابستگی هات هم کمتر بشه بعد از کلی تحقیق بهترین مهد رو انتخاب کردم که البته شهریه زیادی هم داشت و کلی وسیله آموزشی هم باید تهیه میکردم و چند روز درگیر مهد رفتن آقا کوچولو بودیم شهریه نصف ماه رو دادیم و ثبت نامت کردیم همون ابتدا ی مراسم جشن تو مهد داشتن که خودت اصرار داشتی شرکت کنی و منم ثبت نامت کردم و هزینشو پرداخت کردم، گروه موسیقی و تصویربرداری آمده بود و عمو نارنجی هم کلی برنامه براتون اجرا کرد و در نهایت ماشین اومد دنبالتون رفتین ناهار به صرف پیتزا و جایزه هم گرفته بودی ولی زیاد خوشحال نشده بودی چون خواسته بودی جلو بشینی و بچه های بزرگتر زور گویی کرده بودن و نذاشته بودن تنها افتخارت هم این بود که سپید نبود اجازه نده و امیر راحت ی نوشابه سیاه رو تنهایی تا آخر خوردمتفکر در کل بعد از سه چهار روز با مخالفت برای رفتن به مهد روبه رو شدیم و اصلا حاضر به رفتن نبودی و ی روز اینقد گریه کردی نابود شدیم و اجازه دادیم که نری، کار به جایی رسید شب ها برای نرفتن اجازه میگیرفتی و با وجود اینکه شهریه رو داده بودیم طبق تصمیم بابا سعید قرار شد که دیگه نری که ناراحت نباشی.

چندتا از عکس های این ماه:

هدیه دایی سهیل

تو این عکس فوق العاده شبیه دایی سهیل افتادی عین این عکس هم داداشم داره

قربونت برم شاه پسر

امیر در حال ماساژ دادن بابا سعید

در حال آماده شدن برای قایق سواری

به پرنده علاقه زیادی داره البته بابا سعید هم اینجوریه که دیگه به اصرار شما و بابا دوتایی رفتین و دو تا مرغ عشق خریدین من اصلا به پرنده علاقه ندارم ولی چون شماها دوست دارین به حضور این پرنده ها رضایت دادم البته به شرطی که فقط تو تراس باشن در روز کلی باهاشون حرف میزنی مثلا: جوجه ها غذا بخورین آب بخورین بیاین پایین پیش امیر با من بازی بکنین و ... حسابی دو تایی سرگرم شدین و بیشتر وقت ها پدر و پسر تو تراس هستین.

اینم تراس خونه ما

این عکس هم بچه همکارمه که ی روز اومد شرکت و ما هم کلی عکس ازش گرفتیم که شما این عکس رو توگوشی من دیدی و میگفتی نی نی رو باید بیاری پیش من، بازی کنیم کلی هم پسر خوب بودی به امید اینکه من اینو بیارم خونه، کار به جایی رسید که رفتی و به مامانی گفتی که سپید باید برام این نی نی رو بیاره و کلی درد سر داشتیم البته الان که دارم مینویسم هنوز فراموش نکردی و خواهان آمدن این نی نی خوشگل به خونمون هستی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)