وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات عاشقانه گل پسرام

عکس های شهریورماه 95

1395/7/1 8:46
نویسنده : مامان سپید
107 بازدید
اشتراک گذاری

تا شانزده ماهگی

تابستان خیلی خوبی داشتیم و مملو از تفریح و خوش گذارانی بود و چون پسری دَدَ خیلی دوست داره دیگه حسابی تفریح کردیم. اولین هفته شهریور ماه پنجم شهریور از بعدازظهر رفتیم سراب نیلوفر تا ساعت 12، اثری از خواب تو چشمای پسری نبود و حسابی بازی کرد آخر شب هم با عمو جلال یک ساعتی رفتی دور زدن و کل سراب نیلوفر رو دوتایی دور زدین ناگفته نمونه وقتی رفتیم جوانرود هم ی دور حسابی تو باغ های گردو با عمو زدی عمو جلال حسابی شما رو دوست داره خاله تعریف میکرد میگفت ی شب دلش واست تنگ شده ساعت 11:30 خواسته بیاد شما رو ببینه و خاله فرح نذاشته گفته خوابیدن، دیروقته،گیج البته واقعا من و بابا خواب بودیمچشمک، اون شب شما مهمون مامانی بودی و تا ساعت دو شب بیدار بودی، خلاصه بدون حسابی همه دوستت دارن سالارم.

ی چای زغالی بعد از شام حسابی میچسبه

آخر دومین هفته شهریور هم خونه عمو میثم مهموم بودیم و عمو کلی زحمت کشیده بود عمه بابایی هم اومده بود و کلی قربون صدقت رفت و حسابی با دیانا و نسیم شیطونی کردین. البته تو مهمونی شما بیشتر با عمو مرتضی بودی واقعا دوستت داره و حسابی شما هم دوستش داری.

سومین هفته 19 شهریور بود که مصادف بود با شهادت امام محمد باقر، خونه خانم صفری همسایه طبقه اولمون روزه گرفتن و عزاداری بود و ما هم رفتیم اونجا و کلی عزاداری کردیم که خدا قبول کنه، دیگه شب به خاطر گل پسرم رفتیم پارک تا پسری ی کم بازی کنه

بعد از کلی بازی رفتیم و بستنی خوردیم.

طبق معمول دوتا بستنی خریدیم چون پسری هنوز کوچولو هست که پسرم قهر کرد و بستنی نمیخورد.

فدات شم کلی شخصیتت شکل گرفته و عاقل شدی دیگه ی بستنی کوچولو هم واسه گل پسر گرفتیم تا باهامون آشتی کنه. کلی به خانواده سه نفرمون خوش گذشت و کلی دور زدیم و گشتیم و خوش گذرونی کردیم.

و اما هفته آخر آخرین ماه تابستان هم خونه مامانی مهمون بودیم با کل خاله ها، از صبح به صرف ناهار و شام

این کلاش ها رو دایی حسین واست هدیه آورده ممنونیم دایی جون.

بعدازظهر بازی فوتبال بود و کل مردا رفتن بالا خونه ما که راحت فوتبال نگاه کنن، منم از سکوت ایجاد شده استفاده کردم و به زور پسری رو خواباندم که ی کم استراحت کنه،طبق معمول همیشه همه چی عالی بود و کلی خندیدیم و خوش گذشت، من آخر شب از شدت خنده دل درد گرفته بودم و خاله گیلدا اشکاش جاری شده بود به هممون خیلی خوش گذاشت امیدوارم همه تو زندگیشون شاد باشن و بخندن و ما هم در کنار عزیزانمون همیشه شاد و سلامت باشیم.

اینم ی سری دیگه عکس از گل پسرم:

وقتی گل پسرم خودش واسه باباش لوس میکنه

این خانه سازی رو مامانی واست هدیه گرفته، ممنونیم مامانی.

میرم مدرسه                میرم مدرسه                جیبام پر فندق و پسته

و اما جنگ عمو با برادرزادهخندونک

بازی سه تا کبودیچشمک

گریه و خنده امیر علی در یک نگاه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)