وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات عاشقانه گل پسرام

سفر کاری و تفریحی

1395/7/27 9:52
نویسنده : مامان سپید
116 بازدید
اشتراک گذاری

تعطیلات عاشورا خیلی خوب بود روز سه شنبه و چهارشنبه که تعطیل بود و با مرخصی گرفتن پنجشنبه و تعطیلی جمعه چهار روز تعطیلی داشتیم و دیگه برنامه گذاشتیم ی مسافرت بریم ولی نگران برنامه نذر عاشورا بودم چون من و بابایی هردومون نذر داریم با مشورت با سعید عزیزم برنامه نذرمون رو به اربعین موکول کردیم و برنامه مسافرت به شمال رو گذاشتیم دایی جون برنامه سفر به مشهد رو داشت که کنسل شد و تصمیم گرفت با ما شمال بیاد و با اصرار فراوان پدر جون و مامانی هم راضی کردیم ولی متاسفانه شب قبل از حرکت دزد اومد خونمون که همسایه ها فهمیده بودن و خدا رو شکر چیزی نبرده بود ولی دیگه پدرم پشیمان شد و ما رو همراهی نکرد و کرمانشاه موند مراقب خونه و ماشینا، دیگه ما هم ماشین نبردیم و همه با ماشین دایی رفتیم شمال

تو ماشین ی جای خوب و راحت واست درست کردیم که هر وقت خوابت اومد راحت بخوابی اینجوریآرام

ی پارک خیلی قشنگ نزدیک ساحل بود که حسابی امیرعلی اونجا بازی کرد و هر وقت دایی و بابا میرفتن شنا منم پسری رو میبردم پارک

بعدازظهر دایی ماشینشو آورد ساحل و حسابی دور زدیم البته من ی کم ترسیدم وقتی تو آب حرکت میکردترسو

ولی امیرعلی خیلی خوشش اومده بود دستاشو برده بود بیرون آب که به دستش میخورد میخندید و میگفت دَیا (دریا)

ظهر عاشورا رفتیم داخل شهر و حسابی عزاداری کردیم

قرار بود دوچرخه دو نفره ببریم که متاسفانه تو ماشین جا نشد ولی خوشبختانه اونجا دوچرخه بود و حسابی غافلگیر شدیم و هر شب دوچرخه کرایه میکردیم و حسابی ورزش میکردیم البته دایی جون واسه شما هم دوچرخه میگرفت

همه فکر میکردن بچه دایی هستی چون کلا بغل دایی بودی البته حق داری گلم اینقد که دایی با شما بازی میکنه و بهت اهمیت میده بایدم عاشقش باشیمحبت

مامانم عاشق غروب خورشید کنار ساحله

هر روز بعدازظهر این زیبایی رو تجربه کردیم

تا روز پنج شنبه ساری بودیم و بعد رفتیم کل شهر های شمال رو گشتیم و ناگفته نمونه نمک آبرود واقعا خوش گذشت البته من قبلا بارها نمک آبرود رفته بودم ولی بودن در کنار سعید و امیرعلی رو در این محیط زیبا اولین بار بود که تجربه میکردم پسری چون کوچولو بود نمیشد سورتمه و ... سوار بشه و بغل مامانی بود و من و بابایی و دایی همه چی رو تجربه کردیم چون خیلی دلم سوخت تصمیم گرفتیم ی ماشین برقی سوار شیم البته خودم مسئولیت پسری رو قبول کردم چون دایی و بابا میترسیدن با خودم سوارت کردم و حسابی خوش گذشت و خندیدیم و با دایی و بابا تصادف میکردیم و پسری کلی خندید، واقعا هوا عالی بود.

این گل رو بابا سعید واسم آورد خیلی خوشبو و نازه خیلی دوستش دارم

روز جمعه به سمت تهران حرکت کردیم ولی ترافیک سنگینی بود و کلا جاده چالوس یکطرفه شده بود و شب رسیدیم خونه خاله الهام

چون من ماموریت مهمی به تهران داشتم، به خاطر مریضی پسرم ی هفته ماموریت رو به تاخیر انداخته بودم  و خوشبختانه با برنامه سفرمون یکی شده بود و دیگه رفتیم تهران ولی چون بابایی مرخصی نداشت شماها شنبه برگشتین و من موندم تا دوشنبه، روز دوشنبه قبل از پرواز با وجود کمبود وقت فروان ی بازار سریع رفتیم با خاله جون و  واسه پسری و بابا سعید خرید کردم که دست خالی برنگردم بعد سریع اومدم فرودگاه و  برگشتم پیش گل پسرم که گل پسر با بابا سعید و مامانی اومده بودن دنبالم

اینطور پرت شدی بغلم و خندیدی که همه مردم نگاهمون میکردن و لبخند میزدن عاشقتم گل خوشگلم

اینم هدیه های گل پسر:

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)