وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات عاشقانه گل پسرام

جشن فارغ التحصیلی از مهد

امسال به دلیل کرونا آموزش پیش دبستانی کلا آنلاین بود برای پایان سال هم یک امتحان حضوری گرفتن و به گل پسرم گواهی دادن زحمت عکس هم مثل همیشه با دایی سهیل بود که عالی شد اینم تندیس جشن فارغ التحصیلی که از مهد بهمون دادن من به قربون شما آقای امیرعلی کبودی ان شاالله جشن فارغ التحصیلی دانشگاه رو بگیرم برات عزیز مادر ...
1 خرداد 1400

اردیبهشت 1400

یک تفریح چهار نفره اصرار دارین که هوا گرمه و تو خونه فقط زیرپوش میپوشین از سری راه های ارتباطی با هم، اینجا داشتین بلند بلند حرف میزدین من عکس گرفتم ازتون حمله به دایی حمله به بابا روز معلم شد وقتی از شرکت برگشتم به دیدار مادر عزیزم استاد بزرگ و گرانقدر رفتم البته بابا سعید هم یادش بود و اونم مامانی رو با این سبد گل سوپرایز کرد ...
31 ارديبهشت 1400

فروردین 1400

تولد شادی جون عزیز رو داشتیم که خیلی خوش گذشت اینم جای بوسه خاله شادی به خاطر شلوغی بیرون و دوری از کرونا مراسم سیزده بدر رو خونه خاله شهلا تو حیاط بودیم وقتی امیر با مامان میاد شرکت از دیدن خودت تعجب کردی خودتون ببینین شرایط خونه و چیدن مبل ها چطوره! دیگه همه چی دو نفره شده از اسباب بازی گرفته تا درس خواندن ...
31 فروردين 1400

آغاز سال 1400

بعد از تحویل سال دایی جون عزیز گل پسرا رو با این عیدی سوپرایز کرد البته مامانی عزیز هم به هممون  عیدی داد و بابا هم جداگانه زحمت عیدی ما رو کشید. ازت ممنونم بهترین داداش دنیا، میدونم هیچ وقت نمیتونم زحمت هاتو جبران کنم تو بهترینی ...
1 فروردين 1400

اسفند 99

هر وقت اینجوری دست میخوری یعنی من بیام پیشت و بهت شیر بدم عاشقانه ترین قسمتش اینه بچه شیر مادرشو بخوره هدیه روز مرد برای دایی جون و بابا سعید وقتی شادی اصرار داره روسری سرت کنه آخرین چهرشنبه سال رفتیم خونه پدر چون اونجا تک واحدیه و راحت مراسم آتیش بازی گرفتیم در کنار مراسم خونه تکونی و تمیزی ی خاطراتی پیدا میشن که برای آدم خیلی عزیزه دوست دارم این دو تا عکس را بذارم چون برام خیلی عزیزه یادی از بچگی خودم بهترین سفر زندگیم ...
30 اسفند 1399

بهمن 99

طبق پیشنهاد بابا تصمیم گرفتیم بعد از جشن تولد یک سالگیت موهاتو کلا کوتاه کنیم البته من زیاد موافق نبودم برای امیر این کار رو نکردیم ولی موهای اهورا نسبت به امیر نازک تر و کمتر بود بالاخره منم راضی شدم روزیکه آرایشگاه رفتیم مثل همیشه خوش اخلاق بودی ولی صدای ماشین اصلاح ترسیدی و خودت رو تو آیینه میدیدی زدی زیر گریه نگم برات که آتیش گرفتم و منم زدم زیر گریه ولی دیگه کاری از دستم برنمیامد و موهاتو زده بودن کلا پشیمان شده بودم ولی دیر بود عمو رضا و زن عمو زحمت کشیدین و یک شب تشریف آوردن و هدیه تولد یک سالگی اهورا رو برامون آوردن ...
30 بهمن 1399

تولد یک سالگی اهورا

دوست داشتم مثل جشن باشکوه تولد یکسالگی امیر که پدر عزیزم زحمت کشید اون جور مراسمی برات برات بگیرم ولی به دلیل وجود کرونا نتونستیم مراسم مفصلی برات بگیریم فقط هدفمون این شد یک روز خاطره انگیز برات به وجود بیاد دایی سهیل عزیز هم حضور نداشت، ولی همه چی عالی بود و کلی هدیه گرفتی و خندیدی و دست زدی ماشاالله قشنگ خودت میتونی رو پاهات وایسی و چند قدم کوچولو هم برداری تازه دست هم میزنی یعنی همه تشویقت کنیم، که کلی ازت فیلم قشنگ هم گرفتیم. بماند به یادگار از تولد گل پسر در کنار همه هدیه های قشنگی که همه زحمت کشیدن و به اهورا دادن امیر که حسابی حسودیش گل کرده بود ی...
12 بهمن 1399