وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

خاطرات عاشقانه گل پسرام

وبلاگ پسرم برای بزرگ شدنش

1396/6/20 13:12
نویسنده : مامان سپید
110 بازدید
اشتراک گذاری

 با ثبت روز شمار زندگی قشنگمون وقتی بزرگ شدی و بچه دار بشی حتما یادی از بچگی خودت هم بکنی شاید در آن روزها کنارت نباشم یا شاید پیر باشم و قسمتی از خاطرات به دست فراموشی سپرده شده باشه ولی امیدوارم که باشم و مرد شدنت و تشکیل زندگی دادنت و خوشبختیتو ببینم فکر کنم پسری در تخیلاتم خیلی به سالهای آینده رفتم ولی باور کن به همون اندازه که از کودکیت لذت میبرم حتما از جوانیت و مرد بودنت لذت خواهم برد البته سعی میکنم زمان و سن هم در نوشتن رعایت کنم تا زمان خواندن شما راحت تر باشی.

و اما از زندگیمون: دیشب بابایی ماموریت بود و ما خونه مامانی بودیم تو اتاق دایی جون، غرق در بازی بودیم با خانه سازی من خانه، پارکینگ و ... درست میکردم و شما طی ی حرکت با ماشین میزدی و خراب میکردی و قش قش میخندیدی بعد من جریمت میکردم و سریع دست تو جیبت میکردی و مثلا پول جریمه رو پرداخت میکردی بعد من قهر کردم و گفتم نمیشه که من خونه بسازم و همش تو خراب کنی حالا نوبت شماست شما باید خونه بسازی سریع شروع به ساختن کردی  و بعد از اتمام میگفتی دوش دوش یعنی دیگه دوست باشیم و بعدش رفتیم حمام وقتی به این فکر میکنم داری بزرگ میشی و کم کم باید با بابا بری حموم ناراحت میشم چون از اول این افتخارنصیب من بوده و کم کم من باید کم رنگ شم و این مسئولیت رو به بابایی بسپرم از وقتی وارد حمام میشیم من با صدای بلند برات دعا میخونم و کم کم با بازی شروع به استحمام میکنیم دیشب که آب ریختم رو سرم دیدم ی چیزی شبیه کاغذ تو صورتمه وقتی خوب نگاه کردم دیدم کاغذهای رنگی ماشین شما تو آب خیس خورده و از ماشین جدا شده، چون کل ماشین های شما تو حمام حضور دارن و ی مراسم ویژه کارواش داریم. دیگه از حموم آمدیم و بعد شام خوردیم و با لالایی مادرانه من خوابیدی تازه متوجه شدم که اصلا زمانی رو برای مادرم نذاشتم البته اون هیچ گله و شکایتی نداره چون صدای خنده های تو بالاترین لذت مامانی هست وقتی ازش عذرخواهی کردم اون گفت خوشحالم که مادر شدی خوشحالم که پسرت به وجودت افتخار میکنه و کلی حرف های مادر و دختری داشتیم وقتی همه خوابیدن من خوابم نمیبرد و احساس کردم روحم به آرامش نیاز داره و تا نیمه های شب ی خلوت ویژه با خدای خودم کردم که خیلی وقت بود در شلوغی کار و زندگی ماشینی فرصت ی دعا و نیایش رو نکرده بودم دیگه حسابی از فرصت استفاده کردم و روح و روانم رو صفا دادم و از خدا بابت زندگی قشنگ و آرام و عاشقانه ای که داریم شکرگذاری کردم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)