وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات عاشقانه گل پسرام

مهر 96

1396/7/27 7:50
نویسنده : مامان سپید
143 بازدید
اشتراک گذاری

تا بیست و نه ماهگی

اتفاق های های خوب مهر ماه

هشتم و نهم مهر ماه روز عاشورا و تاسوعا مصادف شد با روز شنبه و یکشنبه و با دو روز مرخصی حدود ی هفته تعطیلی پیش اومد که به پیشنهاد دایی رفتیم ی مسافرت طولانی به این صورت تبریز - زنجان - سرعین - انزلی - رامسر که واقعا عالی بود تو این سفر یکی از دوستای خانوادگی ما آقای فروزش با خانواده عزیزش همراهیمون کردن که به خاطر وجود رادین و دلسا خیلی به پسرم خوش گذشت مخصوصا رادین که هشت ماه از امیرعلی بزرگتره و کلا مشغول بازی بودین، بریم سراغ عکس های مسافرتمون

بفرمایید آب و نبات

وقتی به جای دایی مسخوای رانندگی کنی

17 مهرماه تولد بابایی رو داشتیم که مثل همیشه مهمون بودیم خونه مامانی به صرف غذاهای خوشمزه که مامانی به افتخار داماد جان درست کرده بود و البته کیک و گل و شیرینی و کادو و کلی تزیینات از طرف من که بابایی حسابی خوشش اومده بود.

مراسم پاگشا از عمو میثم و مریم جون رو داشتیم که همین باعث شد حسابی درگیر باشیم و باقیمانده کارای خونه رو که چاپ چند تا عکس بود و نصب دستشویی جدید که اونم انجام دادیم و همه چی واسه 20 مهر آماده شد و در روز بیستم ی مهمونی بیست گرفتیم و واقعا سنگ تموم گذاشتیم و پانزده نوع غذا و سالاد و ژله درست کردم البته واقعا بابایی کمک کرد و ازش ممنونم عروس داماد خیلی خوشحال شدن و خوششون اومد بود و کلی تشکر کردن.

واسه هدیه ی مراسم و سوپرایز ویه داشتیم ی هدیه از طرف من و بابا ی هدیه از طرف گل پسر، بابایی چراغا رو خاموش کرد و نور مخفی رو روشن کرد البته به حالت رقص نور بعد من و شما از اتاق بیرون آمدیم با هدیه ها و همه دست زدن و کلی عروس دامادمون خوشحال شدن و بابت این خوشحالی منم شادم و خستگی از بدنم بیرون آمد.

نا گفته نمونه بسیار به کباب علافه مند شدی و از وقتی بیدار میشی میگی ماما سیخ، کباب، نان و... بیشتر روزها بابایی یا کباب درست میکنه یا از بیرون میخوریم شب جمعه ی کم خرید داشتیم من اول شام رو حاضر کردم بعد با مامانی رفتیم خرید که طبق معمول گیر دادی کباب کباب و من اصلا حاضر به بیرون رفتن نبودم چون کلی واسه شام زحمت کشیده بودم که به اصرار مامانی و البته مهمون مامانی همگی رفتیم بیرون به صرف کباب.

چند تا دیگه از عکسامون

با وجود تمام اتفاق های خوبی که داشت میتونم بگم  بعد از مسافرت کلا مریض بودی و درگیر دوا و دکتر و مریضی بودیم دقیق چهار بار متخصص بردمت تا رو به بهبودی رفتی نمیدونی چقد حالت بد بود و کلی لاغر شدی فدات شم چون قدرت خوردن هیچی رو نداشتی و طی این دو سال و نیم این اولین بار بود که اینطور مریضی سخت و البته طولانی رو گرفته بودی که واقعا واسم سخت بود تو این مریضی وابستگیت به من بیش از حد تصور شده بود طوریکه بیشتر روزها با وجود کار و مشغله بسیار زیاد این ماه مجبور بودم مرخصی بگیرم و بیام خونه پیش شما. همش گریه میکردی و میگفتی ماما ماما و کلا در آغوش من بودی تا بهتر شدی ولی وابستگیت اصلا کم نشده شبها دو بار بیدار میشی و منو نگاه میکنی بعد سرتو رو دستم میزاری و دوباره میخوابی و امان از وقتی اون لحظه پیشت نباشم کلا فریاد و جیغ تا بهت برسم حتی شبها آب میخوای باید تا آشپزخانه همراهیم کنی آب بخوری با هم بیایم بخوابیم اگه من تنها برم واست آب بیارم دوباره جیغ و .... هم لذت بخشه این وابستگی هم واقعا سخته.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)