وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

خاطرات عاشقانه گل پسرام

شهریور 96

1396/6/31 8:29
نویسنده : مامان سپید
105 بازدید
اشتراک گذاری

تا بیست و هشت ماهگی

سوم شهریور مصادف با بیست و هفتمین ماهگرد پسرم جشن عروسی عمو میثم بود چون ما درجه یک بودیم و خیلی زود رفتیم عروسی و پسری خواب بود گفتم بدخواب و خسته میشی پس بهتره با مامانی و پدرجون بیای، من و بابا رفتیم وقتی اومدی باهامون قهر کردی که چرا زود نیاوردیمت و اصلا بغل ما نیومدی دیگه کلی دورت بودیم تا باهامون آشتی کردی و بازی کردنات شروع شد ولی تو این مراسم بیشتر تو حیاط بودی و با بچه ها بازی کردی و کلی واسه دایی عشق کردی و باهاش بازی کردی و تو حیاط حسابی رفصیدی که قشنگ ازش فیلم گرفتم که یادگاری واست خواهد ماند ناگفته نمونه رفته بودی نزدیک جایگاه عروس و داماد و میگفتی داداش داداش چون با زن عمو هنوز صمیمی نشدی روت نمیشد بری پیششون میخواستی عمو بشنوه تا مثل همیشه بیاد و بغلت کنه، عمو هم که اصلا حواسش به شما نبود (البته خدایی حق داشت) دیگه من بغلت کردم و باهات بازی کردم که نکنه غصه بخوری همش میگفتی داداش مَنه یعنی داداش مال منه منم میگفتم آره پسرم داداش فقط مال تو هست ولی جالبه بدونی چون احساس میکنی از وقتی عمو ازدواج کرده توجهش به شما کمتر شده همین این باعث شده بیتوجهی عمو رو بندازی تقصیر زن عمو، وقتی ازت میپرسم عمو چند تا دوست داری؟ میگی ده میگم زن عمو مریم چند تا دوست داری؟ میگی نَه نَه نَه نه هر چی میگیم زن عمو نازه خوشگله مهربونه اصلا فایده نداره میگی نَه نَه نَه که البته اونم به مرور زمان حل میشه.

بعد از عروسی واقعا به ی استراحت و البته تمیزی منزل نیاز داشتیم که دیگه مراسم پارک و تفریح رو تعطیل کردیم و بعد از سرکار کلا مشغول تمیزی خونه و استراحت بودیم ولی متاسفانه بابا سعید سرماخوردگی شدیدی گرفت که به اختلاف دو روز پسری مریض شد و بعد منم گرفتم ی مریضی خیلی سخت

متاسفانه خیلی مریض شدی و کلی وزن کم کردی و دو بار دکتر رفتیم تا بهتر شدی ولی خیلی سختی کشیدم چون تا حالا سابقه اینجور مریضی رو نداشتی و بهم خیلی سخت گذشت خدا رو شکر با مراقبت های ویژه مادر عزیزم کم کم بهتر شدیم حال بابا و من خوب خوب شد ولی پسری همچنان ی کم سرفه و سینه درد داره

روز 18 شهریور مصادف با عید غدیر به پیشنهاد مامانی بیرون رفتیم البته هممون مهمان مامانی بودیم و کلی بهمون خوش گذشت واقعا به این تفریح نیاز داشتیم و به پسری حسابی خوش گذشت و کلی بازی کردی.

مراسم پارک برقرار شده و هر روز پارک تشریف داریم و پسری حسابی بازی و شیطنت میکنه بعضی روزها دو بار پارک میری ی بار صبح با پدر جون یا مامانی و بعدازظهر با ما

27 شهریور هم که عروسی همکار من دعوت بودیم و هفتمین عروسی امسال هم رفتیم و حسابی بهمون خوش گذشت حسابی به جشن و شادی عادت داری و حسابی رقصیدی و بازی کردی و همکارام کلی شوازتو کشیدن که ازش فیلم گرفتم و این فیلم ها یادگاری واسه بزرگ شدنت خواهد ماند.

عروس و داماد کوچولو در حال رقص

آخرین روز شهریور یعنی جمعه 06/31 هم از صبح مهمونی خونه عمه بودیم و واسه ناهار مراسم پاگشا عمو جون برگزار شد و کلی با نسیم بازی کردی و شیطونی کردی شب هم رفتیم شهربازی، که این بار چون خلوت تر بود همه دستگاه ها رو سوار شدی طبق معمول ماشین برقی دو بار سوار شدیم البته شما بغل من بودی و کلا مسئولیتت با من بود از آبشار گرفته تا صندلی پرنده و ... من و شما با هم و تنهایی رو ی صندلی نشستیم چون صندلی دو نفره بود اجازه ندادن بابایی پیش ما بشینه چون اجازه نمیدادن سه نفر روی ی صندلی باشیم، حسابی خندیدی و بهمون خوش گذشت (خوبی مامان شجاع هم همینه که تونستی همه چی رو تجربه کنی عمه ی کم میترسید ولی من همه چی سوارت کردم چون خوب میشناسمت و میدونم حسابی همکاری میکنی تا بهمون خوش بگذره)

اینم ماشین بازی خودت

چند تا از عکس های این ماه

بریم به صرف بستنی

قایم شدن پسری (قوربونت برم خودن این روش رو کشف کردی ی کشو رو در آوردی تا جات بشه)

به صرف کباب رضایی

ی شب دیگه و ی رستوران خوب

و اما دوچرخه سوری

با این سرعت جریمه میشی پسرمخنده

وقتی غدا بابایی واسمون درست میکنه

ناگفته نمونه عمو میثم از ماه عسل که برگشت ی لباس بلوز شلوار خوشگل واسه پسرم آورد و البته عمه جون هم از مسافرت که اومد ی سوغاتی خوشگل واسه پسری آورد و کلی سوغاتی واسه من و بابایی، ممنونیم عمه جون، ممنونیم عمو جون

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)