وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

خاطرات عاشقانه گل پسرام

آبان 96

1396/8/30 14:14
نویسنده : مامان سپید
119 بازدید
اشتراک گذاری

تا سی ماهگی

جالبه بدونی سی امین ماهگردت رو با سومین ماهگرد عمو یکی بود و بعداز ظهر همه خونه ما بودن و بهتون تبریک گفتن

آبانی خیلی داریم و پرچم این ماه حسابی بالاست این ماه کلی تولد داریم تولد پوریا عزیز و پیوند جون، زن عمو مریم ، خاله مهری ، خودم و مهسا جون.

بعد از کباب به پیتزا علاقه داری بیرون بودیم که اینقد گفتی پیزا پیزا که بابایی به افتخار پسری بردمون رستوران تراس

روز 11 و 12 آبان هم که مامانی روضه داشت و کلی مهمون داشتیم و همگی خونه مامانی بودیم و کلی بهت خوش گذشت جالبه بدونی روز بعد از روضه یکدفعه ی لیوان رو برعکس دستت گرفتی رو بردی نزدیک صورتت و شروع کردی خوندن:

عمه بابایی عمه بابایی بعد دستت رو رو صورتت گرفتی و گریه الکی

چون روضه حضرت رقیه رو خوانده بودن شما کل این مراسم رو تو ذهنت ثبت کرده بودی و عین روضه خوان واسمون روضه میخواندی دیگه هر روز عمه و خاله ها بهت زنگ میزدن تا واسشون روضه بخوانی  که البته از این مداحیت حسابی فیلم گرفتم.

قشنگ ترین اتفاق این ماه تولد بسیار زیبا و عاشقانه ای بور که بابایی واسه من گرفت و حسابی سوپرایز شدیم من که از سرکار برگشتم بابایی در رو قفل کرده بود و نمیذاشت من برم خونهمتفکر دیگه منم رفتم خونه مامانی و چای دم کردیم که بابایی گفت حالا بیاین خونه، وقتی در رو باز کردیم اصلا انتظار دیدن این صحنه رو نداشتم و نمیدونستم چطور از همسرم تشکر کنم پسری که حسابی غافلگیر شده بود داد میزد مامانی آتیش آتیشخنده کیک خوردیم ی عالمه کادو گرفتم از طرف بابایی ی گوشی موبایل بسار زیبا و گرون از طرف پسرم ی انگشتر طلا (که البته سعید عزیزم زحمت اونم کشیده بود) و ی تونیک شیک و مجلسی از طرف مامانی و هدیه نقدی از طرف دایی و خاله های عزیزم واقعا همه چی عالی بود.

زیبایی این جشن با مهمونی که شب پدر عزیزم به افتخار من گرفت تکمیل تر شد و همگی شب رفتیم طاق بستان مهمون پدر جون و حسابی کباب خوردیم البته به قول امیرعلی اَباب خنده البته غذای پسرم هم جدا بود و وقتی نارنج رو کباب میریزی و میخوری خیلی بانمک میشی که فیلم این کباب خوردنت هم واست گرفتم قند عسل

واسه تولد مهسا جون هم خونه عمه دعوت بودیم و حسابی بهمون خوش گذشت و کادوهای قشنگی واسه دختر عمه ها بردیم که خیلی خوششون اومده بود.

ی شب هم خونه عمو دعوت بودیم که حسابی بهمون خوش گذشت و با عمو میثم البته به زیان خودت عمو داداش حسابی بازی کردی.

سرزمین بادی و بازی کردن پسری

وقتی دوست داری عینک بابا رو بزنی

وقتی میخوای پسر بخوابه و با این صحنه مواجه میشی

وقتی مامان و بابا زیادی باهات دوست هستن و طبق میلت باهات بازی میکنیم (البته واقعا سخته)

و اما روز جمعه بود و خونه مامانی بودیم که پسری داشت با سه چرخه بازی میکرد خواست پیاده بشه که پاش زیرش موند و کلی گریه کرد اول فکر کردیم چیزی نشده ولی من دل نگران بودیم چون اخلاق گریه نداری و به اصرار من رفتیم از پات عکس گرفتیم دکتر متخصص اونجا بود و گفت خوشبختانه نشکسته ولی ی کم آسیب دیده که ورم کرده و چون اون روز تعطیل بود و مطب بقیه دکتر ها بسته بود به روز بعد موکول کردیم و شب مهمون عمو میثم بودیم رفتیم اونجا ی ذره راه رفتی ولی پات رو خوب نتونستی زمین بذاری که همین نگرانی منو بیشتر کرد فردا رفتیم دکتر رضایی که دکتر نظرش این بود رباط پای پسرم کشیده شده و من خیلی نگران بودم چون تو سن رشد هستی دوست نداشتم اتفاق بدی واست بیفته پیش دکتر مردان پور هم رفتیم ناگفته نمونه به سختی موفق شدیم نوبت بگیریم و چون نظر هر سه متخصص آتل بود پای پسرم و آتل گرفتیم به مدت 21 روز.

اولش خیلی واست سخت بود و بهش عادت نداشتی تا اومدیم خونه خاله ها اومدن بهت سر زدن و حسابی دور و ورت شلوغ شد و شادی جون ی سری وسایل پزشکی واست هدیه آورده بود که حسابی سرگرم شدی و تقریبا ناراحتی و گچ پات یادت رفت.

دیگه تقریبا هر شب مهمون داشتیم ی شب عمه ها و عمو ی شب دوستامون ی شب خاله زهره و ... همگی واقعا زحمت کشیدین و سپری شدن این روزهای سخت رو واسمون آسون کردن و پسری خیلی زود به آتل عادت کرد و به راحتی باهاش راه میرفت ناگفته نمونه حموم رفتن ی کم سخت شده بود چون دیگه مراسم آب بازی و کارواش ماشین هاتو رو نداشتیم و من میترسیم که آب بره داخل آتل سریع میشستمت و اصلا پسری از این موضوع راضی نبود امیدوارم زود زود این روزها بگذره و پسرم حالش خوب بشه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)