وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات عاشقانه گل پسرام

بهمن 96

1396/11/30 14:50
نویسنده : مامان سپید
122 بازدید
اشتراک گذاری

تا سی و سه ماهگی

پنجم بهمن جشن عقد پسرخاله عزیزم وحید هست که تقریبا یک ماهه من واست لباس سفارش دادم و اول بهمن بهم زنگ زدن که لباستو از تهران آوردن و ما هم رفتیم آوردیمش واقعا قشنگه کاور روش خیلی بانمکه،  امیرعلی خوشتیب با لباس مارک دار، پسر منه عزیز دل منه، روز عقد دایی وحید قراره از لباست رونمایی کنیمآرام

ساندویج خریدیم و اومدیم خونه ساندویج خوردن خیلی جالبه

روز سوم بهمن صبح با مامانی رفتی خرید و هدیه ماهگردت مامانی واست این بلوز شلوار رو خریده بود البته خودت انتخاب کرده بودی و تا رسیده بودین خونه پوشیدی و به من زنگ زدی میگفتی آبی زرد آبی زرد

ی اتفاق جالب تو خیابان رفتنت وجود داره که اصلا بغل نمیای و دست کسی رو نمیگیری دوست داری مستقل باشی و راه بری البته بدو بدو کنی و بخندی و اینقد خنده هات زیباست که بیشتر مردم با دیدنت لبخند رو صورتشون میشینه بعد از اینکه خسته شدی میگی تاکسی تاکسی اتوس (اتوبوس) نه، ما یا با ماشین خودمون بیرون میریم یا به خاطر طرح زوج و فرد پیاده میریم و اصلا سابقه اتوبوس سوار شدن نداریم کلا پسری تا حالا یک بار سوار اتوبوس شده چون تو مسیرمون اصلا  اتوبوس نیست ولی نمیدونم چرا پسری همیشه تاکید داره که اتوس نه اتوس نهخنده

عقد دایی وحید و هانیه عزیز

اول رفتیم محضر و شما کلی واسه سفره عقد ذوق کرده چون آیینه کاری زیاد داشت و توجه تو ور خیلی جلب کرده بود به همه نشونش میدادی و میخندیدی بعد رفتیم هتل جمشید به صرف شام و اصلا شما لب به غذا نزدی و کلا با بچه ها بازی کردی و وقتی اومدیم خونه واقعا غافلگیر شدیم و تا آهنگ گذاشتن و هنوز همه مهمونا نرسیده بودن پسرم مشغول رقص شد تا آخر مجلس و حسابی دایی ازت فیلم گرفت و همگی کلی واست ذوق کردیم و دخترا خیلی دوست داشتن باهات برقصن ولی شما اصلا به کسی اهمیت نمیدادی و خودت شدید مشغول رقص بودی و تقریبا با من و بابا هم کاری نداشتی همه چی عالی بودی و کلی بهمون خوش گذشت، امیدوارم این زوج عزیزو دوست داشتنیمون خوشبخت و سعادتمند باشن.

واقعا به تفریح و بازی در مجموعه کودکانه علاقه داری و با وجود کار و خستگی زیاد ولی از هر فرصتی برای بودن در این مجموعه ها استفاده میکنیم و سه تایی میریم

این بار بزرگ شدنتو رو بیشتر حس کردم چون جدای از بازی های کودکانه به بازی های فکری و بازی در گروه سنی بالاتر هم علاقه نشان میدی وقشنگ میتونی بازی کنی قربونت برم

شب جمعه 12 بهمن هم ما و عمو میثم مهمان عمه شهلا بودیم که اینقد مشغول بودیم وقتی به ساعت نگاه کردیم ساعت یک و نیم نیمه شب بود که به اصرار عمه دیگه شب هم اونجا بودیم و صبحانه مهمان عمو مرتضی بودیم و ناهار هم تشریف داشتیم که واقعا به همه مخصوصا پسرم خوش گذشت و کلی با نسیم جون بازی کرد البته اینقد بازی هاتون قشنگه که همگی ما مخصوصا عمو میثم (عمو داداش) هم نوبتی تو بازیتون حضور داشتیم.

ی شب هم بیرون بودیم که خریدمون خیلی طول کشید و تصمیم گرفتیم شام رو بیرون بخوریم من و بابا نظرمون به خوردن کباب بود که امیرعلی اینقد گفت پیتزا به خاطر پسری رفتیم و پیتزا خوردیم البته چند شب بعد بازم رفتیم و به افتخار خودم و سعید کباب خوردیمخنده

وقتی تو عکس گرفتن همکاری نمیکنینه

به خودت میگی دی جی امیرخندونک

وقتی صبح ها با ما بیدار شی خودم میبرمت خونه مامانی که اون زحمت نکشه دیگه و دایی جون حسابی غافلگیر میشه

ی سفره خانه سنتی خیلی قشنگ تو شهر بیستون باز شده که با خاندان رفتیم و ناهار خوردیم و حسابی بهمون خوش گذشت

بعد ازتفریح خونه خاله فرح

پنج شنبه 19 بهمن هم عروسی همکار من دعوت بودیم که دهمین عروسی بود که امسال رفتیم و واقعا بهمون خوش گذشت.

وقتی واسه بابات لوس میشی

ناگفته نمونه مهسا جون بینیشو عمل کرده و دیگه جمعه از صبح اونجا بودیم که کمکی هم به عمه کرده باشیم پسری کاملا از مهسا میترسید و اصلا طرفش نمیرفت و میگفت مهسا دماغ اوووف بعد که داشتی با عمو نقاشی میکشیدی عکس مهسا رو کشیدین و شما دماغشو خط خطی کردی میخواستی پانسمان رو بینیشو بکشی عزیزم، خیلی واسمون جالب بود و حتی مهسا با اون شرایط خندید.

روز قشنگ ولنتاین و جشن خانواده سه نفره ما به مناسب عشق و دوستیمحبت

اینم هدیه داداش عزیزم که واقعا غافلگیرم کرد

شب جمعه هم عمه و عمو و خانواده زن عمو مهمان ما بودن و طبق معمول سنگ تمام گذاشتیم و خیلی از همه چی خوششون اومده بود اینم عکس سالاد و دسر و ژله های مامان سپید

شب هم عمه و عمو خونه ما خوابیدن، تا مهمونا میگفتن کجا بخوابیم پسری میگفت اتاق امیر نه اتاق سپید نه خنده واقعا به هممون خوش گذشت و کلی خندیدیم و فردا واسه ناهار کلی به عمو در درست کباب کمک کردی، سالار بودنت به همه ثابت شدس، دوست داری تو جمع مردا باشی و حتی کارها و کمک هایی خیلی بزرگ تر از سنت رو انجام بدی جالب ترین نکته اینه وقتی کارای بالاتر از گروه سنی خودتو انجام میدی صداتو کلفت میکنی و میگی بابا امیرممحبت قربونت برم امیدوارم که باشم و بابا شدنتو ببینم عزیز دلم یکی یدونه من.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)