وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات عاشقانه گل پسرام

خاطرات شیرین

1394/3/20 11:07
نویسنده : مامان سپید
150 بازدید
اشتراک گذاری

خاطرات زایمان

زایمان من یکدفعه شد و واقعا همه غافلگیر شدیم  تو اینترنت خونده بودم که هفته های آخر خیلی واسه بچه مهمه به خاطر همین دوست داشتم تا آخرین لحظه با تمام وجودم ازت حمایت کنم من دوست داشتم طبیعی زایمان کنم تا کامل و بالغ به دنیا بیای ی کم هم میترسیدم ولی فقط به این فکر میکردم که تا زمانیکه خدا صلاح میدونه و توانایی دارم تو وجودم پرورشت بدم  دوم خرداد که واسه چکاب رفتم دکتر ی سونوگرافی واسم نوشت رفتم سونو اعلام خطر کرد، منم کلی شوکه شدم رفتم پیش دکتر،خانم دکتر واسم وقت عمل گذاشت و گفت فردا برو پذیرش پس فردا عملت میکنم.بین تاریخ سونو و تاریخ دکتر 2 هفته اختلاف بود سونو میگفت هفته 40 هستی و طبق نظر دکتر هفته 38 بودم، دکتر گفت باید سزارین کنی چون بچه درشته و شرایط زایمان طبیعی رو نداری.

اون شب به من چی گذشت بماند خیلی درد داشتم فکر میکردم استرس زایمانه ولی درد زایمان بود و خبر نداشتم، صبح زود با سعید و مامان رفتیم بیمارستان واسه پذیرش همه کارا رو انجام دادیم دکتر عمومی و آزمایش خون رو انجام دادیم خانم پرستار گفت برو صبحانه مفصل بخور ساعت ده برگرد منم رفتم صبحانه خوردم و برگشتم تا وقتی تخت خالی شد با خانومایی که تو نوبت زایمان بودن دوست شدم و کلی بهشون انرژی دادم و سعی کردم از استرسشون کم کنم وقتی نوار قلب رو گرفتن گفتن درد نداری گفتم چرا دارم ولی احساس کردم که طبیعیه گفتن چرا نگفتی این درد زایمانه  وارد زایمان طبیعی شدی تا سه ساعت دیگه زایمان میکنی و شرایط زایمان طبیعی رو نداری ممکنه بچه از بین بره من از ترس داشتم سکته میکردم خوشبختانه دکتر خودم اونجا تو بیمارستان بود و عمل داشت از اتاق عمل اومد و منو معاینه کرد و نوار قلب بچه رو دید گفت اورژانسی اینو بفرستین عمل. منم رفتم بیرون به مامان و سعید گفتم بلافاصله اونا رفتن خانه وسایل رو بیارن خوشبختانه ساک خودم و بچه رو آماده کرده بودم تا اونا رفتن به من لباس عمل دادن و من لباسامو عوض کردم و سرم برام وصل کردن کم کم خاله هام رسیدن بیمارستان و دکتر منو واسه عمل صدا زد، منو جلوتر از همه فرستادن واسه عمل. بعضی وقتا بهش فکر میکنم احساس میکنم خیلی صبور هستم از روز قبل درد داشتم ولی فکر میکردم درد زایمان خیلی زیاده تمام مراحل زایمان طبیعی رو تقریبا طی کردم اون روز از شدت درد حتی راه رفتن برام سخت بود درد عجیبی تو دلم میپیچید ولی هیچی نگفتم آروم آروم راه میرفتم و کارای پذیرش رو انجام میدادیم چند تا خانم بودن که فقط داد و بیداد میکردن پرستارا منو برده بودن و به اونا نشون میدادن که ببین این خیلی بیشتر درد کشیده صداش در نمیاد چرا داد و بیداد میکنی من فقط دستامو فشار میدادم و هر دعایی که بلد بودم میخوندم که خدا کمکم کنه.

وقتی وارد اتاق عمل شدم ساعت یک بود دکتر منو سر موضعی کرد و آماده عمل شدم ولی من اصلا بی حس نشدم ی خانوم پرستار کنارم بود گفتم من بی حس نشدم ی بشکون ازم گرفت، دردم کرد گفت پاتو تکون بده من دادم گفت پاتو بالا ببر من بردم گفت ای وای بی حس نشدی دوباره دکتر بیهوشی رو صدا زد و این بار دوتا آمپول واسم زدن دکتر گفت ترسیدی یا تکون خوردی که بی حس نشدی بالاخره من بی حس شدم و دکتر خودم اومد و عمل شروع شد من به ساعت نگاه میکردم و دعا میخوندم موقع اذان ظهر بود که امیرعلی به دنیا آمد و دکتر ی لحظه به من نشونش داد اما امیرعلی فقط ی لحظه گریه کرد خیلی زود بچه رو بردن خیلی ترسیده بودم همون خانوم پرستار که کنام بود گفت نترس بچه مشکل نداره فقط ی کم تحت فشار بوده زیاد نتونست گریه کنه دکتر گفت از چی میترسی خدا بهت ی پسر پهلوان داده اینقد سفید و خوشگله که همه ماشاالله گفتن الان خوب شده نگران نباش عمل من تموم شد و من بردن ریکاوری اونجا خاله زهره اومد و قسم خورد که بچه مشکل نداره ی کم خیالم راحت شد منو بردن بیرون واسم مسکن زده بودن خوابم برد وقتی بیدار شدم بچه کنارم نبود همه سعی میکردن بهم آرامش بدن ولی من حتی قدرت حرف زدن نداشتم حدود چهار ساعت بچه زیر اکسیژن بود از اتاق نوزادان اعلام کردن لباس بچه رو بیارین همه خوشحال شده بودن چیزی طول نکشید که امیرعلی رو آوردن همه صلوات دادن و به من نشونش دادن آرامش خاصی بهم دست داد و خستگی عمل از تنم بیرون رفت اتاقمون خیلی شلوغ بود ی عده میرفتن بیرون ی عده میامدن داخل، مامان پدر دایی جون، خاله های خودم  دخترخاله ها پسرخاله ها، عمه ها و عمو، دخترخاله های مامانم همه زحمت کشیده بودن و آمده بودن، همه واسه دیدن پسرم بی طاقت شده بودن و کلی خوشحالی کردن، خیلی خوشحالم چون اتاق خصوصی گرفته بودیم هم خودمون راحت بودیم هم مزاحم بقیه بیمارا نشدیم، دیگه کم کم همه رفتن مامان و سعید تو اتاق بودن با کمک مامان بهش شیر دادم خیلی سخت بود ولی حس قشنگی بود بابا سعید اصلا حاضر نبود از بیمارستان بره چون طاقت دوری ما رو نداشت هرچی مامان بهش اصرار کرد گفت اتاق خصوصی گرفتم که اینجا باشم عشق سعید به من همتا نداره واقعا ازش ممنونم. همه تعجب کرده بودن حتی پرسنل بیمارستان که مردی واسه زن و بچش اینجور میکنه به عشقمون افتخار میکنم،طی دو روزی که بیمارستان بودم بابایی تنهامون نذاشت و کلا کنارمون بود هر چی که احتیاج داشتیم در کوتاهترین زمان واسمون تهیه میکرد واقعا ازت ممنونم سعید عزیزم.

هنوز باور ندارم که این سختی تموم شد ولی خدا کمک کرد و همه چی به خیر گذشت دکتر گفت اگر سه ساعت دیرتر عمل شده بودم بچه از بین میرفت خدا رو شکر که همه چی به خیر گذشت و نه ماه انتظار من بی ثمر نشد همیشه شاکر خدا هستم.

پسندها (1)

نظرات (0)