وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات عاشقانه گل پسرام

بازم روزای سخت

1394/3/27 11:18
نویسنده : مامان سپید
211 بازدید
اشتراک گذاری

دو روزبعد از تولد

روز سه شنبه پنجم خرداد از بیمارستان مرخص شدیم وقتی دکتر امیرعلی رو معاینه کرد واسش آزمایش زردی نوشت جواب که آمد گفتن ی زردی بسیار خفیف داره ولی نیاز به بستری نیست و ما رو مرخص کردن ولی گفتن واسه چکاب فردا دوباره ی آزمایش بدیم ما با کلی خوشحالی اومدیم خونه  و فردا واسه آزمایش مجدد رفتیم بیمارستان محمد کرمانشاهی که بیمارستان فوق تخصصی نوزادانه و نزدیک خونمون، اما متاسفانه زردی بالا رفته بود اول خواستیم دستگاه کرایه کنیم و بیاریم خونه ولی دکتر گفت اون دستگاه ها ضعیفه و جواب نمیده تصمیم گرفتم برم بیمارستان خصوصی ولی دکتری که اونجا بود برگه بیمارستان بچه خودشو بهم نشون داد که بچه خودش رو تو اون بیمارستان بستری کرده چون فوق تخصصی کودکانه و تو غرب کشور حرف اول رو میزنه . تصمیم گرفتم اونجا بمونیم ولی بیمارستان جا نداشت که خواهر همکار بابا اونجا بود و با کلی اصرار بالاخره واسه کوچولوی من پذیرش گرفت، سعید کارای پذیرش رو انجام میداد مامان هم رفت طبق گفته دکتر بیمارستان شیشه شیر و پستونک بخره و منم امیرعلی رو بردم بخش نوزادان لباساشو درآوردم پرستارا گفتن باید بشوریش من خیلی میترسیدم پسرم هیچ لباسی به تن نداشت و بی طاقتی میکرد من فقط سه روز بود زایمان کرده بودم و حال خوبی نداشتم و بچه داری بلد نبودم ولی چاره ای نبود باید پسر کوچولومو میشستم جای بدی بود اگر خدای نکرده بچه از دستم لیز میخورد حتما از بین میرفت ی گودال مانند به قطر یک متر بود خیلی ترسیده بودم و فقط گریه میکردم با تمام وجود پسرم رو بغل کرده بودم و دعا میخوندم که خدا کمکم کنه ی خانومی بود به اسم زیبا اونم ی پسر کوچولو داشت که به علت زردی دو ساعت قبل از امیرعلی بستری شده بود بهم کمک کرد تا آب رو ناف امیرعلی نخوره و عفونت نکنه بالاخره شستن پسرم تمام شد ی چشم بند واسه امیرعلی زدن و گذاشتنش زیر دستگاه، پسرم خیلی از اون چشم بند بدش میمومد با دستای کوچولوش میخواست چشم بند رو کنار بزنه ولی قدرت نداشت پسرم از گرما بیزار بود و چون تو دستگاه بدنش گرم میشد همش گریه میکرد یا گریه اون منم گریه میکردم بدترین دوران زندگیم اون دو روز بیمارستان بود حتی یک لحظه نمیتونستم ازش جدا شم و دیدنش تو اون شرایط برام واقعا سخت بود تو بیمارستان ی اتاق استراحت برای مادران گذاشته بودن ولی من حتی ی لحظه نمیتونستم اونجا باشم تنها امکانات بخش نوزادان ی صندلی بود که کنار پسرم باشم اینقد رو صندلی نشسته بودم پاهام شدیدا ورم کرده بود جای بخیه هام شدیدا میسوخت طی 24 ساعت حتی پلک نزده بودم رنگ به رخسار نداشتم مامان واسم غذاهای مقوی درست میکرد و و نمیذاشت از غذای بیمارستان بخورم ولی من میل نداشتم خیلی حالم بد شده بود مامان منو فرستاد خونه و خودش تو بیمارستان موند واسه پسرم شیر دوشیدم و رفتم خونه ی کم خوابیدم و لباسامو عوض کردم و برگشتم بیمارستان، ی کم بهتر شده بودم ولی دوباره همون صندلی کنار امیرعلی تا موقعی که مرخص شد از جام تکون نخوردم همش بغلش میکردم لالایی میخوندم تا شاید آروم شه تا صدامو میشنیدی کاملا آروم میشدی، خدا رو شکر زردی کاملا از بین رفته بود و بعد از دو روز مرخص شدیم ولی بدن بچم کبود شده بود واسه آزمایش نمیتونستن خوب رگشو پیدا کنن روز اول هفت بار آمپول زدن تا ازش نمونه گرفتن خیلی سخت بود با گریه پسرم کلا من اشک ریختم و دعا کردم خیلی بی طاقتی میکرد و دست و پا میزد ی بار ی دست انداخت و میخواست کل نمونه های خون بخش رو بریزه بمیرم برات پسرم خیلی درد کشیدی. همه بچه ها بلافاصله رگشونو میگرفتن ولی متاسفانه نمیدونم چرا رگ پسری رو پیدا نمیکردن، خدا رو شکر که به خیر تموم شد و سخت ترین دوران رو با هم پشت سر گذاشتیم.

تو این دو روز هم بابا سعید خیلی ناراحت بود هرلحظه که وسیله ای لازم داشتیم بلافاصله بیمارستان بود و همش منو دلداری میداد بابا سعید ممنون. مامان هم واقعا زحمت کشید و ازهمه نظر واسمون سنگ تمام گذاشت واقعا قادر به تشکر از مامان نیستم خدا خودش نگهدارش باشه.

پسندها (1)

نظرات (1)

مادر
6 تیر 94 10:10
همین الان که این پستت رو خوندم بی اختیار اشک از چشمام سرازیر شد خیلی دلم گرفت یاد روزهایی افتادم که با دخترم تو بیمارستان بستری بودم.... میدونم دقیقا 75 روز 75 روز سخت و طاقت فرسا منتظر تو همون صندلی لعنتی