وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات عاشقانه گل پسرام

آذر 98 و غم فراق

1398/9/30 13:54
نویسنده : مامان سپید
39 بازدید
اشتراک گذاری

نوشتن این پست اینقد برام سنگینه که با وجود مدت زمان زیادی که ازش گذشته ولی قدرت نوشتن کلمه ای رو ندارم و فقط دوست دارم گریه کنم

در اوج ناباوری هر روز پدر ضعیف تر میشد و متاسفانه شکم ورم شدیدی کرده بود با مراجعه به بیمارستان و چند تا متخصص و جراحی کردن و آب شکم رو کشیدین ولی حال و روزگار بدی داشت اما دکتر قطع امید کرد و گفت پدرتون فقط سه ماه دیگه زنده هست 

وااای از خبر بد 

فقط سه ماه برای دیدن پدرم فرصت داشتم در حالیکه نمیخواستم خودش بدونه و ناراحتیمون رو بفهمه

گفتن اینکه چه حالی داشتیم قابل توصیف نیست مادرم هم چشماش بسیار ناراحت شده بود و طی عمل اورژانسی باید سریعا عمل میشد خودمم وسط این اوضاع اونم اواخر ماه هفتم بارداری سرما خوردم

مامان رو عمل کردیم حال بد مامان ی طرف و حال پدرم بد و بدتر میشد دو روز بعد از عمل مامان آخرین دیدار من و پدرم بود گفتن اینکه چقد حالش بد بود برام ممکن نیست و هیچ وقت در باورم نبود طی دو روز اینقد حالش بد شه، بعد از چهار ماه در حضور پدرم گریه کردم و میگفتم بخاطر سرماخوردگیه اما هم اون هم من، میدونستیم مال دلتنگیه، آخرین حرفی که پدر بهم گفت پرسیدن احوال امیر بود که تا روزی که زنده ام هیچ وقت فراموش نمیکنم به دلیل حال بسیار بد من سعید منو دکتر برد و شب رفتم زیر سرم

حالم خیلی بد بود که نزدیک صبح ساعت 5 صبح بود که سهیل به موبایل سعید زنگ زد تا گوشیش زنگ خورد دانستم اتفاق بدی افتاده و در حالیکه که همه مات و مبهوت از دادن خبر بد به من بودن خودم با چشمانی گریان لباس پوشیدم و دانستم چه اتفاقی برای پدر افتاده.

نوشتن آخرین دیدار با پدری که دیگه نمیتونست جوابمو بده برام مقدور نیست

نوشتن لحظه های تلخ سخت تر از طی کردن اون روزهاست

با وجود گذشتن هشت ماه امروز به خودم جراتی برای نوشتن این پست دادم و در همان اندازه گذشتن اون روزها دلتنگم و هیچ چیز نمیتونه آرومم کنه.

عکس زیادی از مراسم نمیذارم فقط این سبد گل چون از طرف امیرعلی بود.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)