وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

خاطرات عاشقانه گل پسرام

روز زایمان

1398/11/12 10:00
نویسنده : مامان سپید
39 بازدید
اشتراک گذاری

همیشه امیر میگفت کی دیگه داداشم میاد میگفتم هر وقت برف بیاد داداشت دنیا میاد

ساعت 6 صبح بود که برای خوردن صبحانه از رختخواب بلند شدم و با دیدن این منتظره از پشت پنجره واقعا غافلگیر شدم

برف همه جا رو سفید پوش کرده بود این عکس هم بعد از بیدار شدن آقا امیر گرفتیم

طبق گفته دکتر ساعت 12 بیمارستان رفتیم ولی به خاطر برف سنگین، پرواز دکتر دیرتر انجام شد و با تاخیر چهار ساعته دکتر آمد و حسابی همه منتظر بودیم و بیشتر از همه امیر که دیگه دل تو دل نداشت برای دیدن داداشی

ساعت پنج و پانزده دقیقه بعدازظهر پسر قشنگم به دنیا آمد و صدای جیغ و فریادش همه افراد تو اتاق عمل رو غافلگیر کرد پرستار سر پسرم رو کنار صورتم گذاشت گفت بچه از مادر جدا شده ترسیده گفتن اون حالت که چه حس و حال خوبی داشتم قابل توصیف نیست فقط خدا رو شکر میکردم و قربون صدقت میرفتم خیلی جالب بود بلافاصله اهورا آرام و ساکت شد دیگه بماند که وقتی از اتاق عمل آمدیم چه حس و حال خوبی بود و همه چقد خوشحال بودن مامانی، دایی، خاله شهلا،شادی جون زن عمو، عمو، عمه ها،مهسا، نسیم و دیانا، عمه خودمم اونجا بود که بابا سعید با انگشتر خیلی قشنگی که به من داد و البته ی دوچرخه واسه امیر من و امیر رو حسابی سوپرایز کرد و با کمک دایی سهیل زحمت شام هم کشیده بود و چون دیگه هوا تاریک شده بود واسه همه شام تهیه کرده بود همه چی عالی بود و آمدن نی نی کوچولو شادی و خنده رو به چهره همه آورده بود. همگی زحمت کشیدن و تشریف آوردن دایی سهیل و عمه ها برامون سبد گل آوردن و عمو رضا و زن عمو روناک با کیک خیلی قشنگ با شمع صفر و البته یک دسته گل که هدیه پسرمون رو خیلی قشنگ داخلش گذاشته بودن بهمون هدیه دادن واقعا زیبا بود.

خدا رو شکر که نه ماه زحمت و سختی های فراوانی که کشیدم به نتیجه رسید و پسرم رو صحیح و سالم در آغوش گرفتم. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)