وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه سن داره

خاطرات عاشقانه گل پسرام

دلنوشته هایی برای فرزندم

1393/11/20 12:23
نویسنده : مامان سپید
191 بازدید
اشتراک گذاری

فرزند عزیزمبوس سلام هر روز که میگذره یک روز زیبا از دوران بارداری رو سپری میکنم و نزدیک تر میشم برای در آغوش کشیدنت، دیدارت را که تصور میکنم احساس خاص و غیر قابل توصیفی دارم در کنار این احساس دوران بارداری قشنگی رو سپری میکنم.

اولین بار که تکون خوردی حالت یک حباب تو دلم بود ذوق زده شده بودم آرامکم کم که بزرگتر شدی تکون خوردنات مثل نبض شد اما حالا دقیقا میتونم ضربه های آرامی که میزنی حس کنم هر ضربه نشان از سلامتی شماست و من خیلی خوشحال میشممحبت اولین ضربه محکم رو میدونی کی به مامی زدی! خیلی جالب بود داشتیم غذا میخوردیم من در دوران بارداری خیلی آرام غذا میخورم تو محکم ضربه میزدی فکر کنم نگران بودی از بابایی جا نمونیم خندونکآخه اون خیلی سریع غذا میخوره. من شکه شده بودم و هیچ عکس العملی نمیتونستم انجام بدم بعدا که واسه بابایی تعریف کردم کلی خندید و قربون صدقت رفت، بابایی کلی وقت میزاره کنارت میشینه تا فقط ی لحظه تکون بخوری و اون ذوق زده بشه.

هر روز صبح موقع نماز کلی فعالیت میکنی فکر کنم شما هم با مامی نماز میخونی از صبح باهات حرف میزنم اتفاقاتی که افتاده واست تعریف میکنم  بازی میکنم باهات، قصه میگم برات، هر روز متوجه گذشت زمان نمیشم روزهای خیلی قشنگیه فقط با امید دیدار تو فرزند عزیزم که زیباترین اتفاق زندگیم هست حاضر به تمام شدن این روزهای قشنگ هستم، عاشقتم عزیزم.

پسندها (2)

نظرات (0)