وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات عاشقانه گل پسرام

هدیه های جدید

دومین سوغاتی شاهزاده کوچولو فکر کنم دست دایی سهیل سبک بود و بازم سوغاتی گرفتیم این بار خاله زهره و خاله شیما زحمت کشیدن  واسمون سوغاتی آوردن دستشون درد نکنه. خاله زهره مهربون ی جفت کفش واسه نی نی آورده که خیلی قشنگه قربون نی نی عزیزم برم این اولین کفش اسپرت زندگیشه تا صبح نگاش کردم و قربون صدقت رفتم ، زودتر بیا دیگه عزیزم . خاله شیما عزیز هم زحمت کشیده واسه نی نی و مامان شکمو انگشت پیچ (سوغاتی مخصوص همدان) رو  آورده. دستتون درد نکنه امیدوارم من و نی نی بتونیم محبتاتون رو جبران کنیم. خیلی ممنون خاله های مهربون و عزیز ...
6 دی 1393

هدیه ها

اولین سوغاتی شاهزاده کوچولو  دایی سهیل واسه شهادت امام رضا رفت مشهد خوش به سعادتش من و بابا سعید هم خیلی دوست داشتیم بریم اما به دلیل حضور شما نمیشد. وقتی دایی جون برگشت واقعا غافلگیر شدیم کلی سوغاتی داشتیم از همه مهمتر واسه شاهزاده کوچولو ی جفت کفش و ی جوراب خیلی قشنگ از اونجا تبرک کرده بود و آورده بود این اولین بار بود کسی واسه شما هدیه میخرید دست دایی خوش سلیقه درد نکنه که واقعا خوشحالمون کرد و کلی ذوق کردیم.   من و بابا سعید هم سوغاتی گرفتیم واسه من ی شال و ی تونیک مجلسی زیبا با ی شلوار، واسه بابا سعید هم ژاکت خیلی قشنگ، علاوه بر اینها زعفران  و زرشک و نبات هم سوغاتی گرفتیم .  شاهزاده ...
4 دی 1393

دور از خونه

شاهزاده کوچولو در محل کار مامان نی نی قشنگم ی بچه خیلی خوب و فهمیده هست و اصلا مامان رو اذیت نمیکنه و در انجام کارا به مامان کمک میکنه شاهزاده کوچولو تو محل کار مامان هم طرفدارای زیادی داره اولین طرفدار اون خاله زهره که خانم دکترمون هم هست این مدت خیلی اذیتش کردیم و اون همیشه با محبت راهنماییمون میکرد   ازش ممنونم و امیدوارم بتونیم زحمتاشو جبران کنیم خاله جون ی پسر خوشگل و شیطون به اسم بردیا داره که من خیلی دوستش دارم و هر وقت میاد پیشمون کلی باهاش بازی میکنم خیلی شیرین زبان و عزیزه من که عاشقشم خاله زهره و بردیای عزیز دوستتون داریم خاله دوم شما خاله شیما هست که اونم خیلی مهربونه و هر روز احوالتو میپرسه و باهات حرف میزنه، &...
3 دی 1393

ی کم سختی

سرماخوردگی و مریضی سلام عزیزدلم خاطرات بودنتو برات مینویسم تا بدونی لحظه لحظه ی بودنت بیشتر از یه دنیا برام مهمه ی مدت نتونستم واست بنویسم آخه مریض بودم یکی از همکارا که اسم مستعارش رو نچسفکو گذاشتیم سرما خورد و من کلی پیشگیری کردم ولی ویروس بدی بود 3 تا از همکارا  ازش گرفتن و سرما خوردن بعد نوبت من شد متاسفانه بسیار بد سرما خوردم سعی کردم خودم درمان کنم و دکتر نرم ولی نشد خیلی حالم بد شد اول رفتم پزشک متخصصم، بهم دارو داد ولی خوب نشدم شب تا صبح من و مامانی بیدار بودیم نمیدونی چی کشیدم خیلی حالم بد شده بود اصلا نتونستم بخوابم و خیلی خیلی نگران شما نی نی نازم بودم با هر سرفه که میزدم کل دلم درد میگرفت و نگرانی هام برای سل...
20 آذر 1393

اولین خاطرات

سه ماه اول بارداری  ماه اول بارداری خیلی راحت بود اما همین که بزرگتر میشی کم کم تغییرات تو بدنم احساس میکنم بعضی وقتا خیلی اذیت میشم اما فقط با یاد اینکه تا چند وقت دیگه تو رو در آغوش میکشم همرو تحمل میکنم فرزند قشنگم هر روز کلی مقاله و تحقیق و کتاب میخونم تا اطلاعات بیشتری از نظر علمی داشته باشم و لحظه به لحظه بزرگ شدنتو بفهمم وقتی دست و پاهای قشنگت شروع به رشد کردن میکنه رو درک کنم هنوز خیلی کوچولو هستی جنسیتتو نمیدونم سلامتیت از همه واسم مهمتره بعضی از روزا خیلی خیلی اذیت میشم بیشترین اذیت حالت تهوع خیلی شدیدیه که دارم چند هفته پیش، نی نی قشنگم خیلی حالم بد شد در حدی که دکتر واسم نامه بیمارستان نوشت دیگه توان خوردن هیچی نداشتم ح...
20 آذر 1393

رویای شیرین

خواب دیدن شاهزاده کوچولو روز دوشنبه 21 مهرماه روز عید غدیر بود این روز واسه من خیلی عزیزه، هرسال روزه میگیرم و نماز مخصوص این روز رو میخونم ولی امسال به خاطر حضور شما  موفق به گرفتن روزه نشدم  شب دوشنبه هم خونه مامانی مهمان بودیم و تا دیر وقت اونجا بودیم شب که برگشتیم من فراموش کردم ساعت رو واسه نماز برای فردا کوک کنم و خوابم برد خیلی جالب بود با صدای اذان بیدار شدم احساس خاصی داشتم سریع وضو گرفتم و نماز خواندم و کلی دعا کردم چون خسته بودم تصمیم گرفتم دوباره بخوابم و خیلی زود خوابم برد خواب دیدم با بابا سعید رفتیم خرید و ی پسر خیلی شیطون و بانمک همراه ماست ی دستشو سعید گرفته ی دستشو من گرفته بودم اما اصلا توان کنترل کردنشو ن...
22 مهر 1393

خبر جدید

خبر دادن به بابایی مدت زمان کوتاهی هست که فهمیدم دارم مادر میشم واقعا احساسات زیبا و غیر قابل توصیفی دارم خیلی سخت بود خودمو کنترل کنم و به بابا سعید نگم البته ی کم شک داشتم وقتی جواب بی بی چک مثبت شد خیلی خوشحال شدم اما به بابایی نگفتم، تا روز تولدش چند روزی نمونده بود روز تولد رسید و من و تو واسه بابا سعید ، ی تولد خیلی قشنگ گرفتیم و غافلگیرش کردیم واسه شمع کیکش عدد 3 رو انتخاب کردم آخه ما دیگه سه نفر بودیم ی جشن کوچیک و سه نفره اول گرفتیم اما بابا بی خبر از همه چی! کلی خوشحالی کرد وقتی خواست شمع رو فوت کنه واسه عدد 3 تعجب کرد اما بازم چیزی نگفتم تا باز کردن کادوها، دوتا کادو داشت، از طرف من ی ریش تراش رمینگتون و ی کا...
20 مهر 1393

ورود به خانواده نی نی وبلاگ

می نویسم از لحظه های بی تکرار اولین احساسات مادرانه ... شاهزاده کوچولو قراره نه ماه باهم همسفر باشیم اما همدیگر رو نمیبینیم امیدوارم که لیاقت این همراهی رو داشته باشم باتمام وجود ازت مراقبت خواهم کرد و سعی میکنم خاطرات قشنگ این سفر رو ثبت کنم. هر وقت از بهشت به این دنیا اومدی عکساتو با خاطراتش واست میزارم تا وقتیکه بزرگ شدی همرو بخونی و بدونی چقدر دوستت دارم شیرین تر از عسل اسم وبلاگتو رو گذاشتم: انتظار عاشقانه برای دیدار شاهزاده کوچولو عاشقتم شاهزاده کوچولو ...
19 مهر 1393