وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات عاشقانه گل پسرام

مهر 97

1397/7/30 14:22
نویسنده : مامان سپید
249 بازدید
اشتراک گذاری

ماه مهر و نیکی ماه مدرسه و درس و کتاب شروع شد ابتدای این ماه دندان درد بسیار شدیدی گرفتم شدت درد در حدی بود که واقعا توان تحملش رو نداشتم و تا حالا اینطور دردی رو تجربه نکرده بودم البته بگم از بی احتیاطی دکتر شروع شد چون دندانمو که عفونت کرده بود بدون سِر شدن عصب کشی کرد و واقعا دردی بسیار شدید رو کشیدم وقتی بی تابی منو میدیدی میگفتی مامان اگه قصه شنگول منگول بگم حالت خوب میشه و دوباره میخندی، قربونت برم در سخت ترین شرایط عشق به تو تحمل هر چی رو برام راحت میکنه مرسی که هستی اون شب به یاد بچگی ها رو پام خوابیدی واقعا لحظه لحظه مادر بودنم رو دوست دارم و بهت افتخار میکنم مهربان ترین پسر دنیا

بازی های کودکانه دنیای خاصی داره و با تمام وجود علاقه مندم باهات بازی کنم بعضی وقتها اینقد کودک درونم فعال میشه دیگه فراموش میکنم کارای خونه یا حتی شام درست کنم و وقتی به خودم میام دیگه شب شده و واقعا دوتایی هلاک شدیم ی روز بازی قایم موشک بازی کردیم و وقتی خواستم دنبالت بگردم با این صحنه مواجه شدم واقعا جالب قایم شده بودی و عمرا من بتونم پیدات کنمخندهخندهخنده

بازی با شادی جون (البته از این شیرین بازی هاتون کلی فیلم هم داریم)

ی تفریح مادر پسری وقتی بابا ماموریت بود (دقیقا دو ساعت بودیم و حسابی بازی کردی و تا وقتی خودت رضایت به رفتن ندادی من چیزی نگفتم چون خیلی وقت بود شهر کودک نیامده بودیم)

اینم بوفه شهر کودک و انتخاب های امیر در خوراکی خوردن و جایزه (بابت جایزه خیلی خوشحال شدی و خیلی ازم تشکر کردی میگفتی مرسی مامان گلیمحبت)

وقتی برگشتیم هوا کاملا تاریک بود تا من مشغول درست کردن شام بودم با این صحنه مواجه شدم (آخه من این دست ها رو چطور پاک کنم)

واقعا حس حمام رو نداشتم ولی مجبور شدم و دوتایی حمام کردیم تا این نقش و نگار رو پاک کردم.

و اما 15 مهر زنگ زدی شرکت و گفتی سلام مامان سپید امروز روز کودک هست تو تلویزیون خانوم گلی گفت، زود زود بیا خانه و جایزه برام بیار

دردت به جونم نمیدونی چه حالی شدم البته به بابا و دایی هم زنگ زده بودی وقتی خواستم رفتم برات هدیه ی بازی فکری خریدم که با دیدنش کلی خوشحالی کردی

ی ماشین قشنگ هم بابا سعید و کلی کتاب قصه هم دایی برات هدیه گرفته بود والبته ی پارک رفتیم به مناسبت روز کودک

روز 17 مهر هم تولد همسر عزیزم بود که به این مناسبت ی مهمونی کوچولو داشتیم و ی تولد برای بابا گرفتیم و حسابی سوپرایز شد.

اینم کیک بابا که خیلی خوشش اومده بود

با دیدن کیک فرصت ندادی دایی جون بیاد خودت رفتی ی قاشقغمگین آوردی که کیک بخوری و به قول خودت خرابش کردیخنده خیلی خنده دار بود با قاشق کیک میخوردی

زحمت باز کردن کادوها هم خودت کشیدی

منم کلی غذاهای خوشمزه درست کردم و دو تا ژله که خودم ژله ها رو خیلی دوست داشتم

اینم پسری خسته بعد از تولد باباجون

این عکس رو خودت با گوشی من گرفتی واقعا قشنگه جالبه بدونی من خودم نمیدونم این برنامه کجاست و بلد نیست از این عکس ها بگیرمخجالت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)