وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 4 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات عاشقانه گل پسرام

دوران زیبای بارداری

1398/7/20 10:07
نویسنده : مامان سپید
167 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرک قشنگم

امروز میخوام ی کم از دوران بارداریم برات بنویسم.

دقیقا مثل بارداری اولم در همون ابتدای بارداری با ی مسمومیت بسیار شدید روبه رو شدم و کلی دارو و سرم و آمپول زدم و روز اول مسمومیت واقعا حالم خراب بود در حدیکه دکتر شدیدا نگرانم بود بعد از چند روز بهتر شدم در بارداری اول حدودا سه ماه بارداری حالت تهوع داشتم اما متاسفانه اینبار حالت تهوع نبود و کلا بالا میاوردم روزی پنج بار یا بیشتر که اول فکر کردم به خاطر بیمارستان و نگرانیم واسه پدر باشه و بعد از سه ماه خوب شم ولی متاسفانه بعد از گذشت سه ماه هم خوب شدن نداشت فقط تعداد دفعات کم شد و به روزی حداقل دوبار رسیده الان دقیقا هفته 22 بارداری هستم و معده درد همچنان همراه منه راحت غذا میخورم ولی بلافاصله بعدش معده درد میگیرم، اوایل بارداری کابوس های خیلی شدید میدیدم ولی الان خیلی کمتر شده قشنگترین خوابی هم که تو این مدت دیدم ی شب در اوج ناامیدی و نگرانی برای پدر و فرزندم بودم که خواب دیدم تو ی مراسم خیلی بزرگ بودیم و ی پسر خوشگل و سفید و خندان تو بغل منه و میبردمش بالا و پایین و میگفتم نی نی تو شکم من تو بودی خوشگلم و اون بچه واسه من و امیر بلند بلند میخندید و دل من قش میرفت وقتی بیدار شدم ی حس و حال خاصی داشتم و ی نیرویی میگفت دقیقا همون پسری که دیدم قراره فرشته ای باشه که خدا بهم هدیه میده و سالم و سلامته.

کم کم شکم مامان سپید بزرگ شده و سنگین شدم تو ی کانال لباس بارداری ی لباس دیدم که خیلی خوشم اومد و با انتخاب امیر رنگ آبیشو سفارش دادم (ناگفته نمونه این اولین خرید اینترنتی من هست) خیلی زود لباس رو برامون آوردن و دقیقا همون بود که میخواستم و منم سریع پوشیدم و کلی با امیر خوشحالی کردیم .

از داداش امیر برات بگم که شدیدا منتظرته و میگه از همه دنیا بیشتر فقط نی نی رو دوست داره هر روز که از مهد میاد ی اسم جدید برات انتخاب میکنه و به اون اسم صدات میزنه، خیلی قشنگ میاد و دست رو شکم من میکشه و به خیال خودش نازت میکنه و باهات حرف میزنه و میگه داداش زودتر بیا خیلی دوستت دارم بعد جالبه که میگه نی نی جواب داد گفت داداش امیر منم خیلی دوستت دارم از همه بیشتر😍 وقتی ی خوراکی خوشمزه میخوره و خیلی خوشش بیاد میاره کنار شکم من و میگه نی نی بخور خیلی خوشمزه هست چیزی که خیلی برام جالب بود ی روز  ی لیوان دلستر با ی نی آورد و کنار شکم من گذاشت گفت نی نی بخور گفتم چرا نی گذاشتی گفت نی نی کوچولو هست باید با نی بخوره🤭 وقتی با بابا سعید بیرون میره حتما برات خوراکی میخره و میاد کنار شکم من میگه ببین برات چی خریدم و بلافاصله خودش بازش میکنه و قسمت بیشترش رو میخوره به نام نی نی و به کام امیرخان😉

تکان خوردنات رو کاملا حس میکنم البته خیلی محکم نیست وقتی دراز میکشم کاملا حسش میکنم حتی ی روز که بابا دستش رو شکم من گذاشت کاملا حسش کرد و بعضی وقت ها هم صبح که تو شرکت هستم و پشت میزم نشستم کاملا شیطونی میکنی قند و عسل، با این کارات حال خوبی پیدا میکنم.

بعضی روزها خیلی زود خسته میشم و توان انجام هیچ کاری رو ندارم ولی با حضور امیر و باباش اگه کار نکنم زندگی نابود میشه و در هر شرایطی مراسم نظافت رو دارم اگه ی روز کار نکنم روز بعدی باید دو برابر کار کنم بعضی وقت ها امیر دلش میسوزه و میگه نی نی داری و میاد کمک و خدایی کمک میکنه و منم کلی ازش تشکر میکنم.

جیگر مامان کلی اسم برات انتخاب کردم و هر شب به بابا پیشنهاد میدم بین دو تا اسم شک دارم هر وقت تصمیم قطعی گرفتم حتما اسمتو میگم.

خیلی دوستت دارم عشقم، امیدوارم خدا حسابی مراقبمون باشه و سالم و سلامت بیایی در آغوشم پسر قشنگم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)