وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات عاشقانه گل پسرام

عکس ها تا یازده ماهگی

1395/2/1 9:7
نویسنده : مامان سپید
143 بازدید
اشتراک گذاری

تا یازده ماهگی

واسه ناهار عمو میثممحبت اومد خونمون و با پسریبوس کلی بازی کرد

پسری خسته و شد و خوابش میامد

عمو چند تا عکس انداخت که مثلا موفق شده گل پسر شیطون ما رو بخوابونهخندونک

امیرعلیبوس و دایی حسینمحبت در حال کباب خوردن

سفره هفت سین خاله فرحمحبت

امیرعلیبوس و آیدین جونمحبتالبته به قول پسرم آدیخندونک

شیطونی کردن و ناخونک زدن به آجیل خاله فرحآرامآرامآرامآرام

ی خواب راحت بعد از کلی بازی

خاله الهام و پسرامحبت

بفرمایید شامآرام

تا غذا آوردن بلافاصله دستتو کردی تو غذا و گوجه ها رو له کردینه حسابی لباساتو کثیف کردی آخر هم خودت میخواستی نوشابه بخوریغمگین

با بابا سعیدمحبت شب رفتیم ی دوری بزنیم وهمون جا تصمیم گرفتیم با هفت سین عکس بندازیم

تو پارک ماشین گذاشته بودن واسه بازی بچه ها

پدر جون میخواست واست ماشین شارژی بخره ولی من مخالفت کردم چون نظرم این بود ی کم بزرگ شی بعدا بگیریم

ولی گل پسر به بچه ها نگاه میکرد و داد وبیداد میکرد چون خیلی کوچولو هستی فکر نکردم بتونی سوار شی ولی ماشاالله خیلی راحت سوار شدی و بازی کردیتشویق

روز هشتم فروردین عروسی مهدی جونمحبت و سمیرا جونمحبت بود

آقا مهدی داداش شیری من هست حدودا دو سال من شیر خاله مینا و مهدی هم شیر مامان من رو خورده از این نظر کلی واسه عروسیش خوشحال بودم چون عروسی داداشم بودآرام

 یکم نگران بودم که تو عروسی امیرعلی بوس نترسه خوشبختانه اصلا نترسید کلی نانای کرد و تو بغل همه رفت و غریبی نکرد منم حسابی خوشحال شدم

دایی حسینمحبت همیشه لپاتو میگیره حالا اون کاری باهات نداشت شما ول نمیکردی و لپای دایی رو میگرفتیخندونک

از دوربین دایی سهیلمحبت خوشت اومده بود و فیلمبرداری هم کردیآرام

با نوازنده ها هم کار داشتی البته چون آرش دوست دایی سهیل بود واسه عروسی ما هم آمده بود میخندید و چیزی بهمون نگفتچشمک

امیرعلیبوس مشغول رقص البته به زبان خودش نانایآرام

با دایی سهیلمحبت رفتی و با عروسمحبت دامادمحبت هم رقصیدیآرام

بدون شرحخجالتخجالتخجالتخجالتخجالت

بعد از کلی فعالیت خسته شدی و بغل مامانیمحبت خوابیدی بعد آروم گذاشتیمت تو کالسکه تا مامانی هم راحت باشه البته چون من و بابا مشغول فعالیت بودیمخندونک دیر کالسکه رو از تو ماشین آوردیم و دستای مامانی درد گرفته بودغمگین

امسال اولین ساله که من مادر شدم بابا سعیدمحبت زحمت کشید از طرف خودش ی زنجیر و  از طرف امیرعلیبوس ی جفت گوشواره واسم هدیه گرفت

ممنونم عزیزانممحبت

امسال واسه روز طبیعت (13بدر) با مامانیمحبت و دایی جونمحبت و خاله هامحبت رفتیم باغ دوست دایی جون تو سراب صحنه

باغ خیلی قشنگی بود این عکس ورودی باغ هست

اینم درخت های باغ

ی ویلا کوچولو هم تازه تو باغ ساخته بودن

با ته قاشق غذا میخوریخندونک

عزیزم خیلی شیطون شدی دیشب داشتم غذا درست میکردم پسری هم تو آشپزخانه بود کامل یاد گرفتی در فریزر رو باز کنیغمگین بیشتر از ده بار شما باز کردی و من دستاتو بوسیدم و در رو بستم ولی  بازم میخندیدی و باز میکردیگریه در کابینتو کشو که دیگه واست کاری نداره راحت باز میکنی و وسایلشو میریزی زمینغمگین دیشب میخواستی دست تو آشغالی کنی و آشغالا رو در بیارینه البته موفق شدی و ی پوست موز هم درآوردی و با روروکت فرار کردی و منم دنبالتمتفکر از دستت گرفتم و دستاتو شستم  چون  ناراحت شدی جیغ میزدی تا چیزی باب میلت نباشه جیغ میزنی طوری که پرده گوشم پاره میشهغمگین دیگه اینقد دنبال شما بودم حواسم به غذا نبود و غذای خوشمزه ای نداشتیمخسته

وضعیت خونه ما بعد از انداختن سفرهمتفکر

امیرعلیبوس در حال گرفتن کادو روز مرد از الناز جونمحبت

و اما وقتی میری سراغ کیف مامان سپیدشاکیشاکیشاکی

پسندها (3)

نظرات (0)