وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

خاطرات عاشقانه گل پسرام

عکس های تیرماه 95

1395/5/2 23:58
نویسنده : مامان سپید
101 بازدید
اشتراک گذاری

تا چهارده ماهگی

مامانیمحبت وقت دندن پزشکی داشت و مطب دکتر به آتلیه دایی جونمحبت خیلی نزدیکه

به همین دلیل شما یک ساعتی مهمان آتلیه بودی با عنوان مدیریت جدید آتلیه یاسچشمک

پسرم مشغول کارهبوس

با محتویات داخل کشو هم کار داشتیخندونک

امیرعلیمحبت و خورشت سبزی

عاشق جا رختخوابی هستی که دایی جونمحبت همیشه اونجا باهات بازی میکنه

فکر کنم یکی از دلایلی که عاشق دایی هستی همینه، چون خیلی واست وقت میزاره و هرکاری که دوست داری واست انجام میده عاشقتیم دایی جونمحبت

قربونت برم که هر وقت خسته میشی آروم و بی صدا بغل من یا بابا میخوابی.

تلفن خیلی دوست داری بیرون رفتیم این تلفن رو واست خریدم که کلی امکانات داره آهنگاشو خیلی دوست داری و خودت شماره هاشو فشار میدی تا زنگ بزنه بعد میگی ایو (یعنی الو)خندونک

گل پسر در حال رانندگیآرام

تا بابایی پیاده بشه سریع پشت فرمون میشی عاشق رانندگی هستی البته بوق و برف پاک کن و ... همرو بلدی و قشنگ باهاشون کار میکنی البته نابود میکنی به خصوص برف پاک کنغمگین

این حباب ساز رو دایی وحیدمحبت واست گرفته عاشق حباب ها هستی و میخوای بگیریشونخندونک

و اما رقص کردیآرام

شکار لحظه ها: خوابیدن ایستاده

قربونت برم که تا آخرین لحظه میخوای بازی و شیطنت کنی معلومه دیگه اینطور خوابت میبره

گل پسر ماشاالله خوش قد و بالاست کنار در ورودی میری  و دست میزنی میگی دَدَ یعنی بریم بیرون بعضی وقتها هم بلند میشی و در میزنی چند روز پیش ی لحظه صدای باز شدن در رو شنیدم اول فکر کردم اشتباه میکنم وقتی نگاه کردم دیدم در رو باز کردی، قدت بلنده قشنگ تونسته بودی در رو باز کنی و رفتی بیرونترسو خیلی ترسیدم سریع اومدم و بغلت کردم و آوردمت داخلخسته که با اعتراض شدید آقا کوچولو مواجه شدم و داد وبیدادعصبانی حالا کجا میخواستی تنهایی بری نمیدونمتعجب اصلا تصور نمیکردم بلد باشی در رو باز کنیقهر بابا که اومد واسش تعریف کردم اصلا باور نمیکرد، که شما قشنگ ی بار دیگه واسش انجام دادی دیگه از ترس در رو قفل میکنیم و کلید رو بر میداریم خیلی باهوشی قربونت برم ی بار امتحان میکنی میبینی باز نمیشه سریع میری دنبال ی بازی دیگه میفهمی در قفله دیگه اعتراض نمیکنیچشمک

آقای مهندس کوچولوبوس رفته خونه عموجونمحبت کولر رو درست کنه

گل پسربوس پارک خیلی دوست داره و ما سعی میکنیم بیشتر وقتها بریم (چون هوا تاریک بود عکس ها باکیفیت نشد)

بعد از تاب بازی فراوان رفتی سرسره بازی

بچه ها باهات بای بای میکردن شماهم باهاشون بای بای میکردی (جالب باهم ارتباط برقرار میکردین)

پسریبوس خودش از سرسره بالا میرفت بعد سر میخورد میامد پایین میخندید

قربونت برم گل خنده روبوس

کلی تو پارک بودیم همه بچه ها رفته بودن ولی شاه پسربوس رضایت نمیداد تو پارک فقط ما بودیم دیدم بابا سعیدمحبت هم داره تاب بازی میکنه (کودک درونش فعال شده بود)خندونکخندونکخندونک

از بازیهات جدیدت: بازی با سبدخنده

31 تیرماه وقت خونه کشی عمو میثم بود و ما رفتیم پیش عمو جون، البته من تا 4 سرکار بودم و از سرکار بلافاصله رفتم کمک و پسری رو پیش مامانی گذاشتیم وقتی برگشتیم و خواستیم بخوابیم ساعت سه شب بود خیلی خسته شده بودیم فکر کنم بیهوش شدیم.

روز جمعه بعدازظهر واسه کارای تکمیلی سه تایی رفتیم کمک عمو جون، بابا رفت شیرینی بخره که شما طبق معمول رفتی پشت فرمان و من ازت عکس گرفتم

گاز و تلویزیون و لباسشویی رو بابا و عمو مرتضی نصب کردن و من و عمه ها لباساشو رو  مرتب کردیم و ی تمیزی نهایی، دیانا و نسیم با هم بازی میکردن و مسولیت امیر جون هم با مهسا خانم بود همه کارا تموم شده بود شب دور هم نشسته بودیم و داشتیم در مورد شام بحث میکردیم که چی سفارش بدیم و پسری هم داشت بازی میکرد عمو داشت راه میرفت و پسرم دنبالش چهار دست و پا راه میرفت که یکمرتبه آیینه به ظول یک متر که به دیوار وصل بود بدون هیچ دلیلی افتاد زمین و دقیقا جایی که پسرم بود من اون صحنه رو ندیدم فقط صدای شکستن شیشه و جیغ عمه ها رو شنیدم بلافاصله همه رو سر امیر بودیم اولین نفر آقا مرتضی بغلش کرد خدا خیرش بده چون با اون حالتی که ما رفتیم ممکن بود پسری حرکت کنه و تیکه های شیشه بره تو دست و پاهای کوچولو و قشنگش خیلی خوب تونستم خودم کنترل کنم بلافاصله با بابا و عمه شهلا کل لباساشو در آوردیم حتی پوشک، با دستمال کل بدنشو پاک کردیم و شیشه هایی که بهش چسبیده بود درآوردیم بعد بابا نور انداخت تو سرش که نکنه سر پسرم با شیشه زخم شده باشه بعد بهش آب دادیم و ی لباس دیگه تنش کردیم و عمه بغلش کرد اونجا بود که دیگه کنترلمو از دست دادم و زدم زیر گریه خیلی خیلی خطرناک بود اگه شیشه از قسمت لبه افتاده بود معلوم نبود چه اتفاقی میفتاد خدا بهمون رحم کرد فقط ی کوچولو گوشش زخم شده بود، اومدیم خونه و مامانی از رنگ سه تاییمون سریع گفت چی شده؟ و من با گریه تعریف کردم بلافاصله به پسری آب و طلا داد بعد شام داد باهاش بازی کرد که اون حالت ترس ازش دور بشه و بعد ساعت 12 شب من بردمش حموم که خدای نکرده شیشه ای قد بدن بچم نباشه و شب نره تو بدنش حسابی پسری رو شستم و بازم ی تیکه کوچولو شیشه تو موهاش پیدا کردم تا صبح پسرم تو آغوشم بود حاضر نبود حتی ی لحظه تو رختخواب خودش باشه خیلی ترسیده بود تا تو رختخواب خودش میذاشتمش با گریه میامد بغلم تا صبح سرش رو دستم بود ی دور هم شیر خورد ولی من که خواب رو چشمام نمیرفت هر چند لحظه نگاش میکردم و با گریه شکر خدا میکردم روز شنبه دوم مرداد ماه از سرکار که برگشتیم بلافاصله با سعید رفتیم و ی گوسفند قربانی کردیم.

الان که دارم مینویسم سردرد خیلی بدی دارم که نمینونم بخوابم از روز جمعه که سردرد گرفتم بدتر شده و بهتر نشده هرچی قرص میخورم خوب نشدم نمیدونم به خاطر تکانی بود که خوردم به خاطر بیخوابیه یا خستگی یا گریه زیاد هنوز نمیتونم اشکامو کنترل کنم و دارم گریه میکنم صدای شکستن آیینه مغزم رو نابود کرده اومدم اینجا تا بنویسم  شاید آروم بشم حالا میخوام به چیزای خوب فکر کنم فردا یکشنبه روز سوم مردادماه یعنی ی خاطره قشنگ یعنی چهارده ماهگی عسلم، یکی یکدونه چراغ خونه امیرعلی نازارم، واقعا به این مطلب ایمان آوردم که بچه فرشته داره خدا خودش نگهدار تمام نی نی هاست خدایا شکرت که مراقب پسرم بودی خدایا تو خودت این فرشته رو به من دادی خودت از تمام بلاها حفظش کن خدایا خودت نگهدار تمام نی نی ها باش و دل هیچ مادری شاد و پشیمان نشه خدایا فردا فرشته کوچک خونه ما چهارده ماهه میشه خدایا شکرت.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)